رمان الهه شب قسمت هفتم

 

دکتر رمان نویس http://doctor-novel.loxblog.com

رمان الهه شب قسمت هفتم از خوندنش لذت ببرین :

رمان , رمان الهه شب , دکتر رمان نویس ,عکس های قشنگ , عکس دختر , عکس طبیعت , عکس دریا , داستان غمگین , عکس بچه , عکس عروس دوماد ,عکس داف , داف ,داف ایرانی , رمان آخرین برف زمستان


هوا حسابی سرد بودو سوز بدی داشت حتی یه طوری بود که به نظر می اومد برفم داشته باشه، یه اورکت بلند مشکی که تازه هم خریده بودو با یه شلوار خوش دوخت بلوز همرنگش که دودی بود انتخاب کردو یه کروات دوودی ، طوسی هم زد ...
تیپش در حد یه مانکن اساسی تکمیل شده بود، عطرشم زدو یه نگاه اجمالی به خودش انداخت، داشت دیرش می شد به بیان قول داده بود، پس باید زود می رفت ...
زنگ در خونه پدریشو که زد یه حس گس ریخت تو تنش، چقدر روحش پر می کشید برای دوباره اینجا بودن !
وقتی وارد سالن شد اولین کسی که برای استقبالش اومد مادر همیشه چشم به راهش بود ، بعدم حاج صلاح ... باهاشون روبوسی کردو رفت سمت سالن پذیرایی ..................

بردیا هم تا صدای توماژو شنید دوید بیرونو با هاش روبوسی کردو از نبودش ابراز ناراحتی، توماژم باهاش مردونه دست دادو ازش خواست کنارش بشینه ..

- پس این عروس طلایی ما کجاست ؟
- سلام داداش، خوش اومدی عزیزم ...
توماژ بلند شدو به عشقش نگاهی انداخت، چقدر تو اون لباس شبیه فرشته ها شده بود!
رفت جلو و دستاشو روی پهلوی اون گذاشتو یه ضرب از روی زمین بلندش کرد و تو هوا چرخوندش ،با این کار صدای قهقهه های روژِین فضارو پر کرد...
- ماه شدی طلا خانم ، چطوری می خوای اون شادوماد و بدون عروسش بفرستی خونه ...
روژین مثل همیشه خجالت کشیدو معترض داداشی گفت ...
- مگه دروغ می گم، خیلی ناز شدی خانومی ...
- مرسی داداشی، تو هم ماه شدی البته یه ماه مردونه !!!
روژین بازم خندیدو توماژ اونو روی زمین گذاشت ...

باران صدای اونو شنیده بودو ضربان قلبش شدید بالارفته بود، تو دلش به حالو روز خودش خندید ، قبلا" خیلی باهاش راحت بود ، اما نمی دونست چرا تازگی های تاب دیدنش رو نداره! ولی باید جلو می رفت ...
رفت سمت سالنو اول یه نگاهی به روژین که غرق لذت دیدن دوباره برادرش بود انداخت، بعد سرشو نرم سمت توماژ برد ...
توماژ هنوز متوجهش نشد بود، اما تو یه لحظه سنگینی نگاهشو حس کرد ، برگشتو به اون که مات نگاهش می کرد چشم تو چشم شد ...

- سلام به خونه خوش اومدی ...

توماژ از کنار روژین رد شدو فاصله شو تا حد ممکن با باران کم کرد ...

- سلام، حالت چطوره ؟
... چطور می تونم باشم !
- ممنون خوبم ، شما چطوری ؟
توماژ یه نگاه سریع به سرتا پای اون که تو لباس زیتونی و شال همرنگش غرق شده بودو چشمای عسلیش براق شده بود انداخت، انقدر سریع که حس کرد خیلی کمِ براش ، اما نگاه بقیه امون دوباره دیدن رو ازش گرفت ...
... فکر نمی کردم یه روزی تو همچین لباسی ببینمت! چقدر خانم شدی !!!
- منم خوبم، دارم از تنها موندن تو اون خونه با تجربه تر میشم ...
اینو گفتو رو کرد به بقیه ...
- مامان اگه بدونی چی شده ! چند شب پیش هوس کتلک کرده بودم ...
اینو گفتو بلند خندید انقدر که بقیه هم از خنده های قشنگش خندیدن ...
- ولی چشمتون روز بد نبینه شبیه همه چی بود غیر کتلت ، منم دیدم دیگه بهم نمی چسبه با قاشق همش زدم، شده بود عین کوفته! ولی خوب با یه تیر دوتا نشون زدم کوفته با طعم کتلت خوردم ...
بیان بغض کردو مظلوم نگاهش کرد ، اما چیزی نگفت دلش نمی خواست امشب جو خونه رو بهم بزنه ...
چند دقیقه بعدم هوژان و بارین با اون دوتا زلزله از راه رسیدن ، توماژ خیلی وقت بود ندیده بودشون ، به خاطر حال خراب مادر بارین یه مدتی رفته بودن کرمانشاه ، هوژانم که عادت نداشت بدون اونا جایی بره ، خلاصه چند وقتی بود سرنزده بود ...

بارانم اول سراغ بارین رفتو به هوژانم سلامی داد و نگاهش افتاد بهش ، هوژانم مثل توماژ قد بلندو درشت اندام بود ، اما اصلا" صلابت توماژو نداشت و برعکس توماژ، چشمای اون رنگی بود ولی هیچ برق احساسی توش نبود ...
نگاهشو از اون گرفتو کشیده شد سمت سورانو نیان ، خیلی نازو بامزه بودن ، خندش گرفت؛ آخه دقیقا" عین کوآلا از عموشون آویزون شده بودنو خودشیرینی می کردن ...

همه نشسته بودنو منتظر رسیدن مهمونا که زنگو زدن ...روژین دلش یهو ریخت ؛ استرس همه وجودش رو پر کرده بود ...
توماژو هوژان واسه استقبال جلو رفتن ، شایان به محض دیدن توماژ از استرسش کم شدو اول سمت اون اومد ، به مهمونا خوش آمدی گفتنو منتظر ورودشون شدن ...
مراسم معارفه و آشنایی انجام شدو بالاخره سکوت همه جا رو گرفت ...

پدرو مادرشایان کم سنو سال بودنو حسابی سر حال و ظاهرا" از اینکه برای این مراسم پذیرفته شدن بودن حسابی خوشحال بودن! بالاخره دختر گرفتن از این خوانواده قطعا" نصیب هر کسی نمی شد ...
روژین نگاهشو آرووم به سمت شایان کشوند ، یه دست کتو شلوار تیره و بلوز سفیدو کروات تیره زده بودو موهاشم بالازده بود ، قیافش جوری بود که هر چی هم سعی می کرد مردونه و رسمی باشه اما بازم فشن می زدو این چیزی بود که روژین عاشقش بود درست مثل امشب، داشت به کنجکاویش ادامه می داد که شایان با اون خنده نمکیش غافلگیرش کرد و بعدم سری تکون داد ...

صحبتا دیگه جدی شده بود که پدر شایان ، از حاج صلاح خواست که اجازه بده اون دوتا باهم صحبت کنن، اونم هم قبول کرد ...
وقتی اون دوتا رفتن واسه صحبتای خصوصی تر، بیانو حاج صلاحم مشغول صحبت با پدرو مادر شایان شدن ، هوژانو بارینم دوتایی حرف می زدن، بردیا هم که با اون دوتا ورووجک حسابی سرش گرم شده بودو اونا رو هم آرووم کرده بود ...
این وسط فقط توماژو باران تنها مونده بودن ...
توماژ از جاش بلند شدو رفت سمت مبلی کنار باران که خالی بود ...

- انتخاب این کتو شلوار یه شکل، سلیقه کی بود؟

باران نگاهش کرد، فقط به خاطر اون و احترامی که برای خوانوادش قائل بود حاضر شده بود همچین چیزی بپوشه ولی خدایی بهشم اومده بود و حالا توماژم داشت ازش تعریف می کرد ...

- من ...
- جفتش قشنگ، اما این رنگش بیشتر جلوه داره ...
بعد اینهمه مدت بی اعتنایی ، حالا این تعریف قندو تو دل باران آب کرد و باعث شد بازم اون حسای شیرین گذشته تو ذهنش تداعی بشه ...
- تو اون خونه خیلی تنهایی ؟
- نه ، برای چی باید تنها باشم، خیلی چیزای سرگرم کننده هست که می تونه از تنهایی درم بیاره ...
چیزی که توماژ قصد داشت به باران القاء کنده در واقع حقیقت نداشت ولی خوب به هدف زده بود، باران منظورشو اونطوری که اون خواسته بود برداشت کرد ...
- اوهوم، پس برات خوشحالم ...
- ممنون ...

باران حس کرد یه پرده اشک روی چشماش رو گرفته و همه جا رو تار می بینه...
... خوب حق داره، پس فکر کردی قراره تارک دنیا بشه و از همه خوشیاش دست بکشه ! اون می تونه خوش بگذرونه و از زندگیش لذت ببره، منم حق دلگیر شدن ندارم ...
هرچند با اینکه خودشو در ظاهر قانع کرد که اون می تونه تو خوشی غرق بشه اما ته دلش باور نداشت، توماژ همچین مردی باشه!!!

***
روی تخت دونفره روژین نشسته بودنو جفتشون سکوتو ترجیح می دادن، اما شایان بالاخره قفل سکوتو شکست ...
- روژین ...
وقتی اسمشو با اون حرارت از زبون شایان شنید بند دلش پاره شد، ازاونایی بود که احساسش دست نخورده و آماده انفجار بودو با هر کلمه که اون می گفت به اوج می رسید...
- بله ...
- من انتظار یه کلمه دیگه رو داشتم،اما اشکال نداره، اینبار و می بخشم ...
روژین هنوز سرش پائین بودو با یه خنده داشت ازش پذیرایی می کرد...
- قبلا" انقدر خجالتی نبودی ؟
- قبلا" فرق داشت...
- یعنی نمی خوای نگام کنی؟
سرشو نرم بالا آورد، بیچاره خبرنداشت روژین الان حاضر تا ابد فقط خیره به چشمای اون باشه !!!
- چه چشمای سیاهی داری دختر، تا حالا انقدر دقیق ندیده بودمش، خیلی خوشگلن ...
روژین دوباره گر گرفت و چشماشو به یه جای دیگه دوخت ...
- خوب خانومی بنده دربست در خدمتم ...
- خودتو لوس نکن ...
- اوهوم این خوبه، حالا شدی روژین خانومی خودم ...
روژین اخم بامزه ای کردو چشم دوخت به نگاه منتظر اون ...
- ولی روژین خدایی فکر نمی کردم برادرت تا این حد با معرفت باشه ...
روژین با استفهام نگاهش کردو گفت:
- خوب اون که معلوم ،ولی تو چطوری به این نتیجه رسیدی ؟
شایان که فهمید سوتی بدی داده اوضاع رو یه جوری ماست مالی کرد...
- خوب بعد اون قضیه فکر نمی کردم هیچ جور راضی بشه!
- داداشم خیلی ماهه مونده هنوز تا بشناسیش ...

یه ساعتی باهم تو اتاق حرف زدنو بعد با نیش باز اومدن بیرون ...
حاج صلاح رو کرد سمت دخترشو پرسید

- خوب خانم خانوما نظرتون ؟
- هرچی شما بگین آقاجون ...
بیانم از شایان و خوانوادش خوشش اومده بودو از اینکه می دید مثل خودشون خونگرمن راضی بود ...
- عزیز دلم زندگی شماستو باید خودت براش تصمیم بگیری، ولی تا اونجایی که به من مربوط میشه به نظرم یه مدت رفتو آمد داشته باشین تا شناخت بیشتری حاصل بشه ...
پدر شایان محمود خان رو کرد به حاج صلاحو گفت:
- خوب جناب منفرد با اون شناختی که مااز شما داریم امکان اینکه این دوتا جوون راحت بتونن باهم در ارتباط باشن نیست و در غیر این صورتم نمی شه به یه نتیجه مطلوب رسید ، البته ما هم خودمون مایل نیستم اینا همینطوری به رابطه شون ادامه بدن، پس اگه شما و حاجیه خانم اجازه بدین یه صیغه محرمیت بینشون خونده بشه و کی بهتراز خودتون ...

حاج صلاح غافلگیر شد، پیشنهاد خوبی بود اما هنوز مطمئن نبود ! رو کرد سمت بیانو گفت:
- خانم نظر شما چیه ؟
- من مشکلی نمی بینم !
توماژ سینشو صاف کردو گفت:
- پدر به نظرم یه صیغه شش ماهه بینشنون بخونید و اجازه بدین ، بتونن بهتر همو بشناسن، ولی خوب مراعات همه چی دیگه به عهده شایان خان، اگه تو این مدت به توافق نرسیدن که هیچ ،ولی اگه رسیدن عقدو دائمی می کنیم ...
همه با این نظر موافقت کردنو قرار شد حاج صلاح یه صیغه محرمیت براشون بخونه ...
باران این وسط از همه بیشتر خوشحال بود چون حال خراب روژینو اون فقط درک می کرد ...
سریع برای شگون بیشتر بلند شدو با بارین یه سفره کوچولوی سفید انداختنو چیزایی که اون لحظه دم دست بودو توش گذاشتن ، میوه شیرینی و گلم که بود، چیز خوبی شده بود و روژینو خوشحال کرد ...
باران به نظرش رسید اگه یه تور سفیدم باشه که بتونن بالای سرش قند بسابن بد نیست رو کرد به بیانو گفت:
- بیان جون تور سفید ندارین ؟
- چرا مادر یه دونه تو اتاق بالایی هست، روژین برای سفره عید همیشه از اون استفاده می کنه ...
خوشحال شدو بی حرف دوید سمت پله ها ... درو باز کردو نگاهش چرخید بین وسیله هایی که بلا استفاده اونجا گذاشته بودن ، خداروشکر زود پیداش کردو از اتاق بیرون زد...
ولی وقتی می خواست از جلوی در اون اتاقی که قبلا" مال توماژ بودو حالا خودش تصاحبش کرده بود رد بشه یه صدایی توجهش رو جلب کرد ...
سرک کشید، در نیمه باز بود ، دیدی نداشتو فقط صدارو می شنید، درو بیشتر باز کرد، توماژ کنار پنجره ایستاده بودوسعی داشت بازش کنه ...
آرووم رفت پشت سرش ، بغضش گرفت ... چقدر دلش واسه اتاقش تنگ شده بمیرم الهی ! لعنت به من ...
توماژ حضورش رو حس کردولی ترجیح داد برنگرده ...
- بعد رفتن تو دیگه بازش نکردم ...
جوابش سکوت بود ...
- داری مجازاتم می کنی درسته ؟
بازم چیزی نشنید ...
جلو رفت انقدر جلو که فاصلش از پشت با توماژ تا جایی کم شد که گرمای تنش رو حس کرد، روحش پر می کشید که سرش رو روی شونه اون بذاره و یه دل سیر عطرتنش رو به ریه هاش بکشه اما ...
می ترسید که مبادا پسش بزنه ولی دیگه دست خودش نبود، از پشت بهش نزدیکتر شدو دستای ظریفش رو روی شونه اون گذاشت، توماژ باورش نمی شد باران همچین کاری کرده! انگار داشت خواب می دید !!!
- من هنوز نمی دونم مجازات کدوم اشتباهم رو دارم می کشم !
اینبار برگشتو به چشمای لرزون باران نگاه کرد...
- واقعا" نمی دونی !
توماژ پوزخندی زدو سرشو کج کرد...
- نبایدم بدونی، دلسنگی که چیزی رو بلد نیست بفهمه ، اون چشمای بی روحم بعید می دونم چیزی رو بخونه!
داشت با این حرفاش نیشتر به قلب باران می زد اما خوب ، دلش سوخته بود اونم عمیق ...
- آخه تو چی می دونی لعنتی ؟ چرا داری عذابم می دی ؟
توماژ نزدیکش شد ، چشم تو چشم ، انگشت اشارش رو گرفت سمت باران طوری که نوک انگشتش مماس شد با قلب اون ...
- یعنی این دلسنگی نمی خواد هیچ وقت برای کسی بتپه! میشه این بی احساسی رو به منم یاد بدی، به خدا قول می دم شاگرد خوبی باشم، زود یاد می گیرما ...
باران لباش به خنده تلخی باز شد ...
- آره تو راست می گی، دل من کجا و دل تو کجا !!!
اینو گفتو خودشم انگشت اشارش رو سینه های برجسته توماژ گذاشتو گفت:
- این قلب ،توی سینه کسی می تپه که لایق بهتریناست ،پس حق ندارم جایی برای خودم باز کنم ...
اینو گفتو هق هق کنون اما تو سینه پائین رفت، حالا وقت این نبود که چشماشم بارونی بشه ...
توماژ ایستاده بودو به جایی که باران دست گذاشته بود نگاه می کرد، چقدر اون نقطه سوزش داشت، منتظر یه اشاره از اون بود تا دنیا رو باعشق اون به آتیش بکشه ، اما اون همیشه آب بود روی آتیش دلش ...
محرم شدن شایان و روژین همه براشون آرزوی خوشبختی کردن، توماژو بارانم ، ولی کاش می شد برای خودشونم این آرزو رو بکنن!!!

روزا پی هم می اومدنو می رفتن ، دو ماهی از رفتن توماژ می گذشت، سعید با کمکای حاج صلاح تونست اختلاصی رو که کرد بود به صاحبش برگردونه ، ولی از لحاظ کیفری و مجازات عمومی باید بیشتر از ده ماه دیگه هم توی حبس می موندو این یعنی حبس بچه هاش ...
روژین از این نامزدی و محرمیت بیش از حد شاد بودو مدام باعث میشد بقیه رو هم از لاک خودشون در بیاره ، ولی باران لاکش سنگی تر از این حرفا بود...
هوا سوز داشتو برف زیادی هم اومده بود، باران از خونه بیرون زد و روی برفا راه می رفت که یاد آخرین برف بازی تو دانشگاهش افتاد...
هیچ خاطره ای از گذشته براش شیرین نبود، به جزء اون موقع ها که البته زیادم طبق میلش نبودن !اما با اینکه از فکر کردن بهش حس خیلی خاصی هم تداعی نمی شد اما لااقل از بی حسی بهتر بود !
وقتی برگشت خونه صدای شاد روژین که داشت با بیان راجع به شب چله حرف می زد رو شنید ...
- مامان شایان گفته پنجشنبه می یان اینجا واسه شب چله ، وایی مامانی باورت نمیشه چیا برام خریده، مامان جون یه پارچه خوشگلم که از مکه آورده برام گذاشته کنار ...
- اینارو خوده شایان نشونت داد؟
- خوب آره ، اما به اصرار من ...
- پسره انگار حالش خوب نیستا! مزش به اینکه ندونی چی قراره کادو بگیری ...
- اما من اینطوری بیشتر دوست دارم ...
بیان خنده ای کردو دوباره روژین به حرف اومد ...
- مامان راستی به بابا بگو واسه اون شب یه آجیل درستو حسابی بیگره ها ، مثل پارسالی پسته هاش ریز نباشه ...
بیان ساکت شدو از همون جا هم می شد غم تو صداشو فهمید...
- الهی مادرت بمیره، بچم چقدر پسته دوست داشت ، یادته پارسال همه پسته هارو یواشکی خورد ؟
- مامانی دورت بگردم دوباره بغض نکنیا! دلم می گیره به قرآن ...
- خیلی تنهاست ، آخه اون تا حالا تنهایی زندگی نکرده بود !
باران هرچی بیشتر می شنید از خودشو پدرش بیشتر متنفر می شد که مسبب این اوضاع رقت بار بود ...
- مامان جان دیدی که خودش گفت دوست داره دیگه مستقل بشه
- آره شنیدم ولی چرا قبل از این ماجراها نرفته بود، بچم معذب بود تو این خونه ...
- مامانی قربونت بشم یه موقع جلوی باران این حرفارو نزنیا، اگه بره ، داداشی بیشتر ناراحت میشه ها ...
- نه مادر من که دلشو ندارم، اون دخترم گناهی نداره، فکر می کنی نمیبینم چطور معذب و چقدر لاغر شذه و مثل شمع داره آب میشه ، دختر روداری که نیست بگیم براش مهم نیست، من این چیزا رو می فهمم، تازه خودمون بهش اصرار کردیم بمونه دختر بیچاره گناهی نداره ، اما خدا اون بابای بی وجدانش رو نبخشه که باعثو بانی این اوضاع شده !!!
باران داشت خفه میشد، یه حس بد ، یه حس نفرت انگیز، از کسی که اسمش پدر بود تو وجودش لحظه به لحظه داشت عمیقتر میشد...
... آخه اون تاکی می خواد فقط مایه آبرو ریزی من باشه ، خدایا صدامو نمی شنوی، آخه تا کی خدا؟؟؟
باید یه کاری می کرد، باید می رفت پیش توماژو التماس می کرد که برگرده ، دلش نمی اومد بی هوا غیبش بزنه، روی اینکه بیشتراز این اونارو ناراحت کنه نداشت، چون می دونست با فرارو رفتن از اینجا ، فقط بیشتر اونارو توی دردسر میندازه ...
فقط مشکلش اینجا بود که آدرسی از خونه توماژ نداشت، روی اینکه از حاج صلاح یا بیان بپرسه رو هم نداشت، تنها کس باقی مونده روژین بود ...
یکمی این پا و اون پا کردوبعد با سرو صدای الکی ورودش رو اعلام کرد ...
- سلام خسته نباشین، بازم دارین برنامه ریزی می کنین؟
- آره مادر جون بیا بشین ببین این ور پریده چی میگه، شایان بیچاره رو مجبور کرده هرچی واسه شب چلش خریدن رو نشونش بده ...
باران بلند خندیدو به روژین چشمکی زد ... روژینم با سرپرسید چیکار داره که اون به اتاقش اشاره کرد...
- مامانی ما بریم تو اتاق یکمی حرفای دخترونه بزنیم ...
- از دست تو دختر بی حیا، نبینم یه موقع حرفای بی ادبی بزنیا ...
- چشم مامانی دورت بگردم می خوایم بریم تو اتاق ریاضت بکشیم خوبه ؟
بیان سری تکون دادو ازاینکه می دید دخترش لااقل خوشحال دلش گرم شد ..
- چیزی شده باران ؟
- اوهوم ...
- چی؟!
- یه چی ازت بخوام نه نمی یاری ؟
- تا چی باشه ؟
- یه آدرس ، یه آدرس از توماژ بهم می دی ؟
روژین ابروهاشو دادبالاو اومدیه چیزی بپرونه که وقتی قیافه جدی بارانو دید پشیمون شد
- آخه گفته کسی ندونه !
- من کسی نیستم دیونه، باید باهاش حرف بزنم ...
- می خوای قاپ داداشمو بدزدی ؟
- روژین خواهش می کنم ...
- باشه بابا، چرا پاچه می گیری ؟ بی جنبه ...
- بنویس زود باش ...
- باران به خدا اگه بفهمه من آدرسو بهت دادم خودم خفت می کنما ...
- برو کنار بذار باد بیاد، مافنگی چه تهدیدم می کنه ...
روژین با حرص نگاهش کردو آدرسو براش نوشت ، باران واقعا"باید می رفتو ازش می خواست که برگرده ...
شبم با همراه توهان تماس گرفتو ازش خواست فردارو براش مرخصی رد کنه و اونم قبول کرد ...

صبح زود طبق ساعت کاریش از خونه بیرون زد، نمی خواست کسی شک کنه ، یکمی تو خیابونا قدم زد تا مغازه ها تکو توک باز کردن ...
اون چیزی رو که می خواست خرید، پسته خندان،با یه جعبه شکلات مخصوص تلخ اینو دیگه خودش خبرداشت توماژ خیلی دوست داره ...
رفت سمت آدرسی که روژین داده بود، یاد دیشبو التماسای روژین افتاد...

- باران توروخدا اگه بفهمه ، منو تو رو باهم میکشه ها...
- جراتشو نداره، بعدشم می خوام سورپرایزش کنم، مگه تو نمی گفتی چرا بهش محل نمی ذاری ...
- ای بر ذاتِ بدت لعنت ...رفتی اونجا گیرت انداخت می گی خودت کلیدو دزدیا ...
- باشه بابا بچه ترسو،من از اولشم دزد بودم خودش خبر داره تو نگران نباش ...
بالاخره به هر زحمتی بود کلیدو ازبین انگشتای روژین بیرون کشیدو با آرامش کامل خوابید...
حالا آدرس و کلیدو داشتو چیزایی هم که می خواست رو خریده بود ، راننده تاکسی ، جلوی در آپارتمان ایستاد ...
- بفرمائید خانم ، رسیدیم ...
- ممنون ...

کرایه رو حساب کردو پیاده شد ...
یه ساختمون شیک چهار طبقه بود و خدارو شکر از اون آپارتمانایی نبود که نگهبانو از این جور چیزا داشته باشه، دوتا کلیدم که بیشتر نبود، کلیدو تو در اصلی انداختو داخل شد، بعدم با آسانسور رفت طبقه چهارم ...
وقتی دسته درو کشیدو وارد شد یه چیزی تو خونش جوشید ...ببین توروخدا مثل تازه عروسا اینجارو درست کرده! همه چی برق می زنه !

از تصور توماژ حین تمیز کاری خندش گرفت، یه نگاه اجمالی به همه جا کرد، یه سالن کوچیک که با یه پله کوتاه از سالن اصلی که بزرگترم بود جدا شده بود، یه آشپزخونه مدرن تمام سفید با طرحای سبز تند که باعث شده اون قسمت خونه زیادی جلوه کنه، مبلمانم سفیدِ چرمی بود با کوسنای سبز خوشرنگ، بقیه وسایلم ترکیبی از این دورنگ بود ...

وقتی کنجکاویش تو سالن تموم شد رفت سروقت اتاقا، سه تا بود، یکیش مخصوص دستگاهای ورزشی بود با کاغذ دیواری قرمز که یه سری نوشته های درشت نقره ای به زبون انگلیسی روش نوشته بودو هیجان زیادی به اتاق داده بود، یکی دیگه از اتاقا هم شبیه اتاق کار میزد باترکیب رنگ سفیدو مشکی...
همه چی برنامه ریزی شده و دقیق بود درست مثل خودش ، آخریشم اتاق خواب بود ، با دیدن اون تخت بزرگ دایره ای سفید که با کوسنای سبز براق تزئین شده بودو روتختی سبزو سفید دیگه مطمئن شد توماژ خودشو با یه نو عروس اشتباه گرفته ...

بعد یهو یه چیزی تو وجودش ریخت..." خیلی چیزا هستن که باعث سرگرمی میشه ، من تنها نیستم" ...این جمله رو یادش بود!!!
...یعنی اینجا رو واسه کسی آماده کرده، از تصوردختری که ممکن قبلا" با توماژ روی این تخت خوابیده باشه چندشش شد، از اتاق بیرون زدو سعی کرد اون قطره اشک سمجو از روی گونش برداره ...

به خودش توی آینه نگاه کرد... تو می دونی که واسه چی اینجایی پس حواستو بده به کارت، تو به اون بیشتراز اینا مدیونی پس باید کاری کنه برگرده به زندگی گذشتش ،باید خودتو از زندگیش جدا کنی ، تو نمی تونی آینده ای با اون داشته باشی ...
یه لعنتی نثار خودش کردو سعی کرد مثل همیشه نقاب بی تفاوتی رو به صورت بزنه و لااقل واسه یه بارم شده خودشو واقعا" قوی نشون بده!
همه جا برعکس تصورش چیزی فراتراز تمیزی رو نشون می داد ، پس فعلا" کاری نداشت ، یکی دوساعتی خودشو مشغول تی وی کردو به درو دیوار خونه نگاهی انداخت...

ساعت مچی روی دستش رو پیچوند دیگه وقتش بود، رفت سمت آشپزخونه ، باید غذای مورد علاقه اونو درست می کرد...
خندش گرفت ...
... معلوم نیست تو این پرنده بی نوا چی دیده که انقدر عاشقش ، فکر کنم تا حالا فقط مرغ زنده نخورده!
سریع دست به کار شد خودشم زرشک پلو با مرغ دوست داشت ولی نه اونطوری که وقتی توماژ این غذا رو می دید روانش شاد میشد ...

مرغو با مخلفاتش روی گازش گذاشت ،دلش می خواست برنج تازه دم باشه ،واسه همین برنجو گذاشت واسه وقتی که به اومدن توماژ نردیک باشه ...
بعدم یه ظرف برداشتو توشو پر از پسته کرد، شکلاتارو هم تویه ظرف دیگه چیدو روی میز تمام شیشه ای پذیرایی گذاشت ...
بعدم برنجو آماده کرد ، فقط مونده بود خودش...

دوست نداشت توماژ فکر کنه برای دل بردن از اون یا لوندی کردن خودشو درست کرده ولی از یه طرفم دلش می خواست خوب به نظر بیاد ...
یه تاپ آبی تند با یه جین سفید با خودش آورده بود، موهاش هم که نیازی به چیزی نداشت، یه آرایش ملیحم کرد، اما در برابر اینکه نخواد با عطر روی میز توماژ دوش بگیره، نتونست مقاومت کنه !!!
ضربان قلبش بالارفته بود ، هیچ وقت فکر نمی کرد تا این حد دلتنگ کسی بشه اما هرچی عقربه ساعت رو به جلو می رفتو اومدن توماژو نشون می داد بیشتر هیجان زده می شد ...

یهو مثل دیونه ها بلند بلند خندید ... خوبه حالا با این همه برنامه ریزی که کردم امشبو خونه نیاد! یعنی خودم به افتخارشانس قشنگم یه کف مرتب می زنم ...
می خواست خودشو سرحال نشون بده اما دلش بدجوری شور میزد، بلند شدو رفت سمت آشپزخونه ، همه چی مرتب و آماده بود ، برگشت تو سالنو رفت نزدیک در ورودی ...

نزدیک یه ربع از زمانی که حدس می زد توماژ برگرده خونه ، گذشته بود ولی هنوز نیومده بود، دلشورش داشت بیشتر می شد، یه ربع دیگم گذشت دیگه کم کم داشت ناامید می شدکه ...
صدای چرخش کلید توی در درجامیخکوبش کرد...خدای من اومد !!!
نفسش گرفت،از صبح اینهمه با خودش کلنجار رفته بودو حالا انگار نه انگار... داشت از تصور اینکه توماژ وقتی اونو اینجا می بینه چه حالی میشه به جنون می رسیدو بالاخره انقدر تعلل کرد تا در باز شدو دوتا چشم سیاه از دیدنش غرق تعجب شد!

توماژ از چیزی که می دید گیج شده بود، چند بار پلک زد اما ...شاید توهم زدم! یعنی اینکه اینجا ایستاده و خیره به من شده می تونه باران باشه ؟ چند بار دیگم پلک زد ، اما تصویر جلوی چشماش تغییری نکرد...
جلوتر اومدو درو بست ...

- تو اینجا چیکار می کنی ؟
- من ... من ...
توماژ چیزی نگفت، همینکه اینجا بود خودش براش کفایت می کرد، سوالو پرسش معنی نداشت ...
- خوش اومدی ...
هنوزم خیره خیره نگاهش میکرد... چقدر رنگ آبی بهش می یاد...
یه پاکت دستش بود ، گرفت سمت باران ...
- توش نارگیل و خرماست ، دوست داشتی مگه نه ؟
باران آب دهنشو قورت دادو سعی کرد یه چیزی بگه ...
- آره ، هنوزم دوست دارم ...
کاملا" نزدیکش شدو یه لبخند نیمه جون مهمونش کرد...
- باورم نمیشه! اتفاقی که نیفتاده؟
- نه ، هیچی ، باهات کار داشتم ...
- که اینطور، خوب خداروشکر ، الان مییام...
توماژ ازش دورشد و رفت سمت اتاق خوابش...
- امروز مهمون داریم، چه خوب !دخترجون می گفتی یکم خونه رو مرتب کنم...
- دیگه مرتب تراز این ؟ تو وسواس داری توماژ؟

خیلی وقت بود اسمش رو از زبون باران نشنیده بود ... آره وسواس دارم اونم از یه مدل خیلی خطرناکش ...
چند دقیقه بعد بایه تیشرتو شلوار ورزشی سفید اومد بیرون...
اول رفت سمت آشپرخونه ، یه بوی آشنا اومد، مشامش رو تیز کردو وقتی چشمش به ظرفای روی گاز افتاد گل از گلش شکفت ...

- چیکار کردی دختر؟ شرمنده کردی که !
- کاری نکردم، حالا آب یا قهوه ؟
- آب می خوام، اما قهوه هم می خوام ...
مثل این پسر بچه های لوس شده بود که همه چی روباهم می خواستن، باران خندش گرفت ...
- برو بشین الان برات می یارم ...
توماژ متعجب چشمی گفتو رفت سمت سالن پذیرایی که چشمش افتاد به میز پر از تنقلات ...
چندتا پسته برداشتو سه چهارتا شکلات درشتم انداخت توی دهنشو همونطوری شروع کرد به حرف زدن ...
- از کجا می دونستی عاشق پستم ؟
- دونستن نمی خواد، تو کلا" مخلص هرچی خوردنی باشه هستی ...
- خیلی نامردی ... یعنی من دلم ؟
- بلانسبت ...

دلش واسه کل کل کردن با سنجابش تنگ شده بود ، این مدت فقط باهم درحال ستیز بودن ...
باران با دوتا فنجون قهوه و یه لیوان آب روبروش ایستاد ...

- بفرمائید ...

باران دولاشد و سینی رو جلوش گرفت، توماژ حواسش پی اونباری که باران جلوش دولا شده بودو همه زندگانیشو دید زده بودرفت ... بی شرف عجب چیزیم بود آدم...
بقیه حرفشو خوردو سرشو خواروند، از خودش خجالت کشید ...
- چیه اینبار محافظه کار شدی ؟
اینو گفتو به یقه بسته لباس اشاره کرد ...
- بی ادب ، خجالتم چیز بدی نیستا ...
- می دونم عزیزم ، اگه غیر این بود که تا حالا همه جوره از خجالتت در اومده بودم!
باران حس کرد تموم تنش گر گرفته، بی خیال پذیرایی شدو سینی رو میز گذاشت ...
- چی شد پس ؟ پشیمون شدی ؟
- گفتم یه موقع خیالات برت می داره اون موقع کلاهمون می ره توهم ...

توماژ خنده مردونه ای کردو گفت:

- خوب نمی خوای بگی چی شد که منزل بنده رو منور کردین ؟
باران سرشو زیر انداختو شروع کرد به من من کردن ...
- اصلا"حالا چه اصراری ولش کن ، به هر حال خوش اومدی ،راستی من خیلی گرسنمه ، شام آمادست؟
- بنازم روتو ، بابا تازه ساعت هفتم نشده ...
- تو که می دونی من با غذای بیرون سیر نمیشم، پس قربونت حالا که پختی لطفتو تموم کن بکش بخوریم خیال منم راحت شه ،نمی دونی که چه عذابی دارم می کشم که غذا اونجا آمادس بنده اینجا بی نصیب موندم...
- چرا اتفاقا" خیلی هم خوب می دونم که تو بد مخلص شکمتی ...

- باشه انگار چاره ای نیست ، داری جون می دی ظاهرا"!
- آره به جون خودت ...
باران بلند شدو رفت تو آشپزخونه، توماژم پشت سرش راه افتاد، برگشتو نگاه غضب آلودی بهش انداخت ...
- چرا چسبیدی به من؟
توماژ نگاه مظلومی بهش کردو گفت:
- منم می خوام کمک کنم خوب ...
- کاری نمونده شازده، خودم همه چی روآماده کردم...
- باشه به هر حال دلم می خواد اینجا باشم ...
باران شونه ای بالا انداختو خنده تو دلی کرد...
... یعنی فهمید دلم می خواد ور دل اون باشم؟ خیلی باید گاگول باشه که نفهمه!!!
- خوب بانو بنده چیکارکنم؟
- مخلفاتش رو آماده کن ...
- چیکار کنم ؟
- مگه نمی گی می خوای کمک کنی ؟زود باش دیگه ...
- ای بابا عجب غلطی کردیما، مگه نگفتی همه چی رو آماده کردی؟
- خوب پس برو بیرون اگه کمک نمی کنی ، تا باحواس جمع کارمو بکنم ...
- بده من بابا بده من ...
باران ظرف کاهوی شسته رو روی میز گذاشتو خیارو گوجه رو هم کنارش ...
- نمی شه حالا سالاد نخوریم؟ ترشی و ماستم هستا...
- نخیر، بنده اگه سالاد نباشه که غذا نمی خورم، توهم نباید بخوری وزنت خیلی رفته بالا...
- حرف بی خود نزن، الان ده سال یه گرم به وزنم اضافه نشده ...
- حالا هرچی ، راستم میگیا وقتی فکر می کنم می بینم انگار تو این مدتی هم که من دیدمت نه به وزنت چیزی اضافه شده نه به عقلت ...
توماژ مبهوت بارانی گفتو اون زبون درازم فقط شونه شو بالا انداخت ...
توماژ تا اومد اون سالادو درست کنه انقد نق نق کردو غر به جونش زد که آخر دادش رو درآورد...
- پس تو به چه دردی می خوری هان؟ یه سالاد الکی رو هم نمی تونی درست کنی؟ پس فردا فکر کنم زن بیچارت باید از صبح تاشب در بست فقط در خدمت جنابعالی باشه ! یعنی تو قرار نیست هیچ کاری براش بکنی؟
توماژ چشمای شیطونو خمارش رو به اون دوختو نزدیکش شد، باران یه قدم عقب رفت اما توماژ دستشو گرفت...
انگشتش بین انگشتای اون قفل شدو بعدم دستشو آروو بالا آوردو کاری کرد که ابدا" تو تصور بارانم نمی گنجید ...
با اون لبای تب دارش یه بوسه کوتاه ولی داغ پشت دستش گذاشتو بعدم دست انداخت دور شونه هاشو محکم بغلش کرد ...
سرش روی سینه پر التهاب توماژ بودو صدای قشنگ قلبش رو خوب می شنید، نفسش گرفت از اینهمه نزدیکی و چشماشو بست ، سر توماژ پائین اومد بازم یه بوسه کوتاهو داغ تو گودی گردنش گذاشت ...
فهمید که باران همینکه سکوت کرده و مقاومت نمی کنه یعنی اینکه تو حال خودش نیست، ولی خودش از این حس نزدیکی زیادی دلش قلقلک شد ...
سرشونه های بارانو گرفتو تو چشماش زل زد ...دوباره سرشو نزدیک تر آوردو گفت:
- مدل کمکای من این شکلی ،اگه کسی بخواد پرنسس این خونه بشه تنها کمکی که ازدستم براش بر می یاد همین ...
تا اینو گفتو لرزش چشمای باران دید فاصله شو باهاش بیشتر کردو یه راست رفت سمت در یخچال ...
- خوب بانو بفرمائید دیگه چی کمو کسرداری تا بیارم ؟
- همه چی هست بیا بریم ...
- کجا؟
- مگه گرسنت نیسیت؟
- خوب همیجا می خوریم دیگه ، داری کجا می ری؟
قشنگ معلوم بود باران داره گیج می زنه ولی نمی خواد به روی خودش بیاره ،اما توماژ که خوب می فهمید اون مشکلش چیه...
پشت میز چهار نفره ای که گوشه آشپزخونه بود نشستنو توماژ ظرفش رو گرفت سمت باران ...
- لطفا" پرش کنه؟
- می خوای خودکشی کنی؟
- با اینا؟ شوخی می کنی ! من اگه کلشو هم بخورم بازم سیرم نمی کنه ...
- پس تو خونه و شرکت که خیلی نمی خوری ؟
- آخه دختر خوب آدم که همه اخلاقای مزخرفش رو برای همه که رو نمی کنه، تو هم چون از خودمونی گفتم، باور کن روژینم نمی دونه من قبل غذا میرم ته بدنی ...
اینو گفتو خودش قهقهه زد ...
- درد ،پسره شکمو ، خوب حالا جمعش کن اون دهنو که یکی یکی از حسنیاتت داره برام رو میشه ...

باران قاشق دوم رو به دهن نبرده بود که دلش بی هوا ریختو از جاش مثل فنر پرید ...

- چی شد یهو؟
- باید زنگ بزنم به روژین ،دیر بشه زشته جلوی حاج صلاح...
- باشه بهش بگو رفتی خرید شخصی زودی می یایی ...
- خیلی بی مزه ای توماژ ، پر رو ...
- ای بابا مگه چی گفتم؟!
باران از جاش بلند شدو گوشی شو برداشتو شماره روژین رو گرفت ...
- الو ...
- مرض ، هنوز اونجایی ؟؟
- خیلی ممنون خوبم ...شما اصلا" نگران نباش ...
- فدای سرم خوبم نبودی به درک ، می گم چی شد؟
- هیچی داریم شام می خوریم ...
- می دونه من می دونم؟
- نه ، ولی می خوای بهش بگم؟
- الهی نابود شی باران زود باش بیا دیگه، الان بابا هم پیداش می شه ...
- واسه همین زنگ زدم ،نیم ساعت دیگه راه می افتم، بگو رفته خرید ...
- باشه ، زود بیایا ...
روژین اینو گفتو خنده مرموزی کرد...
- چته باز تو؟
- می گم باران چیکار کردی که الان به جای اینکه فاتحت خونده باشه داره ...
- بالاخره یه روز خودم اون فکت رو می بندم، اون منطقی ، مثل تو که بیشعور نیست !
- آهان پس از این لحاظ ؟ خوش باشین ولی نه زیادا اومدی خونه خودم معاینت می کنم ...
باران خواست یه چیز آبدار نثارش کنه که روژین تماسو قطع کرد ...
وقتی برگشت سر میز توماژ داشت بقشاب دومو پر می کرد ...
- چی شد خبر دادی ؟
- آره گفتم ...
- روژین می دونست می یای اینجا ؟
- آخه عقل کل اگه نمی دونست آدرسو کیلید از کجا اومد؟
- ای جاسوس کوچولو ، به حسابش می رسم ...
- بنده خدا داشت سکته می کرد ، هی می گفت یه موقع به داداشم نگیا ...
- پس آدم فروشم هستی؟
- آره ، دیشب روِژینم بهم گفت دزد ، تو هم بگو آدم فروش ، آب از سر من گذشته دیگه ...
باران چند تا لقمه دیگه هم خوردو به صورت هیجان زده از خودن توماژ نگاه کرد...
- جونم ؟
بنده دلش پاره شد ... جونم، چه خوشگل گفت جونم!
- می گم توماژ ...
دوباره گفت جونم ...
- من می خوام باهات حرف بزنم ...
- مگه الان داری چیکار می کنی عزیزم؟
باران بشقاب سوم که داشت پر می شدو از زیر دست توماژ بیرون کشیدو گفت:
- حالا بذار من حرفمو بزنم بعد خواستی بترکی مختاری ...
- بگو بابا باشه، وحشی ...
- تو باید برگردی خونه ...
نگاه توماژ رنگ شیطنت گرفتو ابرو شو بالا داد ...
- دلت برام تنگ شده ؟
- آخه تو دلتنگی داری ؟ به نظرمن بهترم که نیستی ...
توماژ بلند بلند خندید ...
- آره کاملا" معلوم !
- ببین توماژ واسه یه بارم که شده جدی باش ...
- هستم عزیزم بگو ...
اینو گفتو بازم پقی زد زیر خنده ...
- توماژ خواهش می کنم ...
به چشماش نگاه کرد اصلا" رنگ شوخی نداشت واسه همین آرووم گرفتو دست به سینه نشستو گفت:
- بفرمائید خانومی من قول می دم ساکت بمونم ...
- توماژ باید برگردی، تو خونه براشون جات زیادی خالی شده، اصلا" نمی تونن رفتنت رو هضم کنن ، ازت خواهش می کنم ...
توماژ دستاشو زیر چونش گذاشتو سرشو جلوترآورد ...
- ببین می دونم تو می خواستی من راحت باشم ، می دونم می خواستی جلوی حرف مردمو بگیری ، می دونم این چیزا برات خیلی مهمه ولی ...
توماژ نذاشت ادامه بده، دستشو مشت کردو روی میز کوبید...
- توهیچی نمی دونی پس بی خود می دونم می دونم نکن، بعدشم بچه که نیستم دل تنگم باشن، تازه اونا که دارن مرتب بهم سرمی زنن ، دلیل اینکارا شون نمی فهمم! من باهاشون صحبت کردم، پس نباید تورو با این کاراشون معذب کنن ...

بحث این حرفا نیست، خدا شاهده هیچ کدومشون جلوی روی من چیزی نمی گن، ولی وقتی با هم حرف می زنن اشکشون سرازیر میشه ، اونم واسه چی ، به خاطر من ... به همون خدایی که می پرستیش من از این وضعیت دارم عذاب می کشم ، می دونم خوبیمو می خوای ، اما داری به شخصیتم به شعورم توهین می کنی ، من می تونم تنهایی از پس خودم بر بیام ، مثل تموم این سالها که تنها بودمو خودم همه کارامو کردم، فکر کردی تا حالا کسی بوده ازم حمایت کنه که حالا با رفتنش پشتم خالی بشه؟ به همون قرآن که قبولش داری نبوده! من همیشه تنها بودم، خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنی، پس مردی کنو منو از این عذاب نجات بده، من طاقت این همه تحقیر شدنو سر بار بودن رو ندارم ، ندارم می فهمی ؟

توماژ بلند شدو پشتشو بهش کرد ، تا اشک حلقه شده تو چشماش رسواش نکنه ، نزدیک پنجره شدو با صدای که سعی می کرد محکم باشه گفت:

- نمی تونم ...
- چرا می تونی خوبم می تونی ، مگه می خوای چیکار کنی ؟ تو باید برگردی ، نذار بدون اینکه بهتون بگم بذارمو برم ...
توماژ غرید و برگشت سمتش ...
- می خوای چه غلطی بکنی ؟ بذاری بری ؟ مگه دست تو ؟
- ببخشید نمی دونستم دست شماست، معلوم که می رم، از این بازیا خسته شدم ، از اینکه سربار باشم خسته شدم، از اینکه بهم ترحمم کنن خسته شدم، نمی خوام بمونم بابا مگه زوره، دوست ندارم می فهمی، دلم می خواد تو خونه خودم باشم، دلم می خواد خودم واسه خودم تصمیم بگیرمو زندگی کنم، من باید تنها بودن رو یاد بگیرم اینو می فهمی ؟ دیونه فکرشو کردی تا کی می شه این بازی رو ادامه داد؟ فکرشو کردی که تا حالا مثلا" مردونه گی کردیو حامیم بودی، ولی بعدش چی ؟ هان به اینا فکر کردی ؟ نکردی دیگه ، چون فقط به فکر خودتی، به فکر غرورت ، به فکر مردونگیت ، که مبادا بگن توماژ خان منفرد غیرتشو زبر پا گذاشتو یه دخترو به امون خدا ول کرد، ولی نمی دونی که داری منو این وسط قربانی می کنی، منی که اصلا" نمی دونم واقعا" برای چی تو اون خونم!
- محال بذارم بری، تو حق همچین کاری نداری، من تا تهش ایستادم، تو مغزت فرو کن ...

هق هق باران به آسمون بلند شدو رفت سمتشو نزدیکش شد ...

- توماژ من همه جا جار می زنم، به خدا به همه می گم ، می گم که تو مردی، می گم که با غیرتی ، به جون بردیا قسم به همه می گم، ولی بذار برم، تا کی نقش بازی کنمو خودمو بی تفاوت نشون بدم، تا کی به روی خودم نیارم که زیادیم، که با بودنم حتی آرامشو از اون خونه هم گرفتم؟ به خدا بریدم توماژ به خدا دیگه طاقت ندارم ، از خودم بدم می یاد ...

رفت جلو یقه لباس توماژو گرفت صورتشو بهش نزدیک کرد، هرم نفساش تو صورت اون می خورد ، چشم تو چشم شد باهاش ...
بعد این جمله رو انقدر با عجز گفت که توماژ نفسش گرفت ...

- توماژ نذار بیشتر از این بکشنم ...
توماژ داشت خرد شدنو شکستنش رو می دید، زجه ها شو، بغض نفس گیر تو گلو شو ، کم آوردنش رو همه رو حس می کرد...
باران دستاش شل شد، آرووم آرووم پائین اومد و روی زمین زانو زد، جلو پای اون...
- بهت التماس می کنم ...
تا حالا اینطوری به کسی التماس نکرده بود، آخه فقط خودش می دونست دوری از اون چقدر سخت، فقط خودش می دونست تو هوایی که نفسای اون نباشه نمی شه زنده موند، فقط و فقطو خودش می دونست که نمیشه بدون اون دووم آورد، پس باید یه کاری می کرد تا برگرده ...
توماژ بازوهاشو گرفت، بلندش کردو به چشمای عسلیش که داغ شده بود خیره شد، عصبی بود ولی خوددار، اما باید می گفتو اون از این عذابی که توش دستو پا می زد نجات می داد ...
- تو دیونه ای ، یه دیونه به تمام معنا، آخه من به تو چی بگم! تو واقعا" فکر می کنی رفتنم به خاطر حرف مردم بوده، یا نگه داشتنت توی خونم واسه اثبات غیرتو مردونگیم ؟ چقدر ابلهی تو ! چقدر بچه ای هنوز ! یعنی رفتنمو نمودنمو درک نکردی، یعنی باورم نکردی ؟ دیونه من اگه رفتم اگه نموندم از خجالت بود ، از نبود چیزی که تو سعی داری باورش کنی، از مرد نبودنم، من به خودم باختم باران، من نتونستم، منی که به قول تو دم از مردی می زنم، منی که غیرتم شهره عامو خاص بود ، منی که از خواهرم واسه عاشق شدنش یه مدت بریدم ، منی که یه پسرو به خاطر ابراز علاقه به خواهر به چشم یه ناپاک نگاه کردم ...

نفسشو پر صدا بیرون داد ، فکش منقبض شده بودو صورتش کبود، ولی بازم ادامه داد

- باران ،اما پای خودم که رسید سریع سقوط کردم، من نتونستم حرمت نگه دارم، حرمت کسی که مهمون خونم بود، شده بود ناموسم، نتونستم هر آن وهرلحظه که جلوی رومه، هر موقع که قدم بر می داره ، هر وقت حرف می زنه و می خنده یا وقتایی که وحشی می شه و نمیشه پا رودمش گذاشت ، حتی وقتی اون طوری می بینمش کاری کنم که دستو دلم نلرزه، به خدا دله نیستم ، نبودم یعنی ، به خدا خواستم، سعی کردم جلوی این حس رو بگیرم ،اما چیکار کنم که نشد...

بازوهای بارانو محکم ترگرفتو تکونش دادو اینبار با عجز تموم حرفشو تموم کرد

- می دونی اینکه یه عمر فکر کنی ،مردی ،با غیرتی ، ناموس پرستی ، می تونی چشمت رو کسی که بهت پناه آورده ببندی ، ولی پای عملش که می رسه ببینی همه چی سراب بوده، بفهمی نتونستی اونی باشی که فکرش رو میکردی ، چقدر داغونت می کنه ؟ من فقط به خاطر خودم رفتم، خودم که دیگه طاقت نداشتم، خودت نخواستیم وگرنه می موندمو دنیا رو به پات می ریختم، می موندمو نشونت می دادم یکی مثل من چطوری می تونه با حرارت عشقش بسوزنتت، ولی نذاشتی ، اما چراشو نمی دونم!

داشت اعتراف می کرد، اعتراف به عشق ، اونم یه عشق داغ، ولی باران نمی خواست بشنوه، باورش نمی شده دلیل رفتن توماژ این باشه، اوضاع بدتر شد، خیلی سعی کرد عاشقش نشه،خیلی تلاش کرده، خیلی از روحش مایه گذاشت ا پرواز نکنه از قلبش که ملتهب نشه از جسمش که تمنای داشتنش رو نکنه، ولی نشد اونم که باخت، پس فرق بینشون چی بود!!!
باران نخواست که عاشق بشه و توماژ نتونست عاشق نشه !
از توماژ فاصله گرفت ، نباید می ذاشت همه تلاشش نابود بشه، رفت سمت اتاقو آماده شد، توماژ اومد سمتش ...

با لحن آزرده ای بهش نزدیک شدو پرسید

- کجا؟
- دارم می رم ...
- وایسا می رسونمت ...

بی حرف ایستاد ، توماژ سریع آماده شد، جفتشون تو حال بدی بودنو کل راه سکوت تنها فعلی بود که انجام می دادن ...
...شاید نزدیک اون خونه و محله بشه روحش پرواز کنه و طاقت نیاره! کاش می شد برگرده ، اگه برنگرده روزایی سختی واسه همه میشه ...
دیگه داشتن نزدیک می شدن، باران آخرین ضربه رو زد ، یه پیچ بیشتر تا خونه نمونده بود...
رو کرد سمتش ...

- توماژ این آخرین حرفی که از من می شنوی ، من تصمیم رو گرفتم، یا به اون خونه بر می گردی ، یا اینکه قول می دم این آخرین مکالمه بینمون باشه ...

توماژ تلخ نگاهش کرد، انقدر صداش تحکم داشت ، انقدر می شناختش که باورش شد این آخرین سعی اون می تونه باشه، نمی تونست که به قلو زنجیر بکشتش ، اون اگه می خواست به هر بهانه هم که شده می رفت ...
اما اگرم بر میگشت که همه چی خراب میشد! همه چی می شد مثل روز اول ! پس با این حالو احوالاتش چی کار می کرد! چطوری می تونست دوباره کنار اون باشه و بی تاب نشه ، ولی اگرم حرفشو جدی نمی گرفت شاید واسه همیشه از دستش می داد ...

پیچ آخرو رد کردن، باران هنوز خیره نگاهش می کردومنتظر تاثیر حرفش بود ...
رسیدن، اما توماژ هنوز سکوت کرده بود، ماشین ترمز کردو ایستاد ،قلب باران هم ، دستش رفت سمت دستگیره در ، می دونست اگه توماژ همین الان قبول نکنه ، وقتی پاشو توی خونه شون بذار همراه بردیا برای همیشه از اونجا می ره، پس قطعا" این آخرین دیدارش بود، خودش رو می شناخت، وقتی از ته دل یه تصمیمی رو می گرفت، حتما" اجراش می کرد ...
واسه همین الان از خدا فقط اینو می خواست که توماژ راضی بشه ...
دیگه تعلل فایده ای نداشت، باید پیاده می شد، درو باز کردو با طمانینه پیاده شد، شاید هنوز یه امید واهی رو سنگفرش دلش جون می داد !!!

سرش رو بالا گرفت، تموم شد رفت، خواست واسه آخرین بار اون چشمای سیاهو خمارو ببینه ، به ثانیه هم نکشید، سریع نگاهشو دزدید...

- خداحافظ ...
- باران...
برگشتو نگاهش کرد...
- واقعا" می ری ؟
- می دونی که میرم...
- شاید برگردم !

باران حس کرد دوباره خون تو رگاش برگشته ، شاید اون لحظه برنگشتن توماژ نمی تونست انقدر غمنگیز باشه ولی رفتن خودش می تونست جفتشون رو نابود کنه ...

- منتظر می مونم، اما نه زیاد ...

اینو گفتو ازش فاصله گرفت ، آرووم سرشو بالا آوردو یه تشکری از ته دل از خداش کردو رفت توی خونه ...
توماژ نفهمید چطوری یهو این تصمیم رو گرفت ! انقدر با عجله و بدون توضیحو با اخمو تخم از خونه رفته بود که حالا برگشتنش مسخره به نظر می اومد، اما شاید مثل همیشه بابا حاجی می تونست مشکلش رو حل کنه، باید با اون حرف میزد،شاید بهتر بود از اولم همین کارو می کرد!
سرعتش رو زیاد کردو رفت، باید یه فکری می کرد تا باران تا ابد مال خودش باشه ، حالا دیگه اون از حسش خبرداشت، چشمای بارانم که عشقو فریاد می زد ، پس می تونست با این تصمیم به آینده امیدوار باشه !

وقتی رسید خونه خداروشکر روژین با نامزدش رفته بیرونو مجبور نبود فعلا" توضیحی بده رفت سمت بیانو گونشو بوسید...
- بیان جون خوبی ؟
- فدات شم مادر تو خوبی ؟ روژین گفت خرید داشتی ، خوب هر چی می خواستی به ما می گفتی می خریدیم ...
شرمنده سرشو زیر انداخت که بیان برداشت اشتباه کنه ...
- باشه مادر بازم فرق نداره، مگه روژین از این چیزا نمی خواد...
- چشم قول می دم دفعه بعد با خودتون برم خرید خوبه؟
- آره دورت بگردم، یه موقع بیرونم خدای نکرده طوریت می شه بعد من جواب این پدرو پسرو چی بدم؟
باران خنده ای کردو پرسید
- بردیا از مدرسه اومده؟
- آره داره درس می خونه، خدا حفظش کنه بچه ماهی به خدا ...
- شما لطف دارین ...
نگاهشو از بیان گرفتو رفت تو اتاق بردیا...
- سلام ، داداشی گلم چطوره؟
بردیا اومد سمتشو محکم بغلش کرد...
- خوبم ، چه خبرا؟ کی برمی گردیم خونه، دلم واسه اتاقم تنگ شده ...
- خواهر به فدات، چیزی کمو کسر داری؟
- نه ...
دلش برای اون بچه کباب شد، چی می تونست بگه، خیلی خوب تراز این حرفا بود، ولی نمی دونست حالاوقت مناسبی که از زمان برگشت سعید بهش بگه یانه!بعد فکر کرد بالاخره که باید بگه ، پس چه بهتر که حالا بگه و همه چی رو تموم کنه ...
- می دونی چیه بردیا؟
- هوم ؟
- حاجی با مسئول پروندش صحبت کرده همه چی خداروشکر حل شده ولی باید یه مدت اونجا باشه تا محکومیتش تموم بشه ...
- مثلا" چقدر؟
- کمتر از 10 ماه دیگه ...
ابروهای بردیا از تعجب بالا رفت ...
- 10 ماه؟! یعنی می شه سال دیگه! می خوای بگی عیدم اینجاییم؟ من دلم می خواد عکس مامانو بذارم جلوم موقع سال تحویل ...
باران سر بردیا رو توی سینه کشیدو سرشو بوسید...تو چه می فهمی درد من از چی ! برای کدوم قبر گریه می کنی که حتی مرده ای توش نیست، اون زن لیاقت اینو نداره که حتی به یادش باشی ... بمیرم برای دل کوچیکت عزیزم ...
- چاره ای فعلا" نیست، اما از حاجی می خوام اگه می تونه بازم باهاشون یه صحبتی بکنه ...

بردیا یه نگاه قدرشناسانه ای بهش انداختو سرشو مشغول درس خوندن کرد...
باران اون شب وقتی به تخت خوابش پناه برد ، تمام فکرو ذهنش پی حرفاو اعترافات توماژ بود که دعا می کرد واقعی نباشه و زود از سرش بیفته، اما اینو عقلش می خواست و قلبش بر عکس اونو طلب می کرد اما هرچی بود روحیش تا یه حدی برگشته بود ...
فردا سر کار بازم توماژو ندید، مدام چشم به در بود تا بیادو دست از این لجبازی برداره اما فعلا" خبری نبود!
اون روز حتی واسه نهارم نرفتو خودشو با بیسکوئیت سیرکردو بعد از ظهرم بازم بی حوصله برگشت خونه، اون شب روژین بازم بیرون بودو این موضوع بارانو حسابی کلافه کرده بود، چون وقتی اون نبود تنهایی بد عذابش می داد ...

***
ساعت نزدیکای 10 صبح بود که تلفن اتاقش زنگ خورد...
- بله بفرمائید...
- خانم بردبار لطفا" برید اتاق جلسه ...
- اتفاقی افتاده ؟
- به من چیزی نگفتن ولی خوب فکر نکنم چیزی باشه به نظر یه جلسه معمولی می یاد ...
باشه ای گفتو میزشو مرتب کردو رفت سمت اتاق جلسه ...
صداهایی که از اونجا می اومد توجهش رو جلب کرد ، داشتن می خندیدن ، پس مشکلی نبود، یه نفس عمیقی کشیدو وارد شد ...

همه بودن، دکتر شایگان، توهان ، حتی طناز،آخر سرم اون پیشی ملوس که امروز با اون بلوز اسپرت سفیدو جین تیره حسابی جیگر شده بود، نگاهش بهش افتاد ، توماژ خنده آروومی کردو با سر سلام داد، بارانم همین کارو کردو بعد با صدای بلند به جمع سلامی کرد...
همه پشت میز نشستن و موضوع جلسه رو توهان توضیح داد ...
مربوط می شد به سفرشون به مصر ، توهان هرچی بیشتر توضیح می داد اخمای توماژ بیشتر توی هم می رفت ،

توماژ فهمیده بود که یه جای کار می لنگه ولی هنوز نمی دونست کجا! واضح بود یکی این وسط راضی به این سفرو تحقیقات احتمالیش نیست، چون تا اونجایی که خبر داشت همه مسائل رفع شده بودو حتی باران تا یه حدی هم از لحاظ بحث حقوقی موفق شده یود کارایی بکنه و مقدمات اداریش رو هم انجام بده ...
- باشه حرفی نیست، بالاخره همه باید رضایت داشته باشن !!!
- منظورت چیه پسرم ؟
- دکتر ، من بچه نیستم، این مشکلاتی که توهان داره مطرح می کنه، حتی برای سفرای کوچیک داخلی هم محتمل ، پس اگه بخوایم بهش فکر کنیم باید در این شرکت رو ببنیدم...
- حق باشماست ولی من فکر می کنم چیزی که توهان جان می گه فراتر از یه مشکل معمولی، به علاوه هزینه برآوردی که بچه های مالی انجام دادن سه برابر چیزی که تصورش رو می کردیم ...
توماژ متقاعد نشدو هنوز داشت توضیح می دادو این وسط بیشتر طنازو باران سکوت کرده بودن ...

جلسه تقریبا" تموم شدو صورت جلسه رو نوشتنو آخرم به این نتیجه رسیدن که مجددا" روی این طرح پیشنهادی فکر کننو دوباره تو یه جلسه بعدی نتیجه گیری قطعی رو بکنن..
صبحتاشون تا نزدیک نهار طول کشیده بودبعد اینکه از اتاق جلسه بیرون اومدن همه رفتن سمت سالن غذا خوری، اینبار توماژم اومد ...
طناز گل از گلش شکفتو نزدیک باران شد ...

- این شازده امروز خیلی خوشحال ، می خوان افتخار بدن نهارشونو کنار ما بخورن؟
باران شونه ای بالا انداختو چیزی نگفت ...
- شایدم یه خاطر دیروز بود که اون خانم خوشگله رو سوار پرادوش کرده بود، صورتش رو که ندیدم ولی تیپش داد می زد چه مالی!
یه چیزی تو قلب باران سوخت ولی نباید کم می آورد ...
رو کرد سمتشو چشم تو چشم شد باهاش و یه خنده خبیث نشوند گوشه لبش ...
- یعنی نفهمیدی من بودم؟!
طناز واضح لرزیدو یه تای ابروشو بالاداد ...
- تو بودی ؟!
- خوشبختانه بله ، هنوز نفهمیدی اون اهل این حرفا نیست؟
- پس دیدی حق داشتم بگم اوضاعت خراب ، تو بیرون از شرکتم همش بهش آویزونی بیچاره اگرم وا بده حق داره ...
باران دستاشو تو هم قفل کردو یه خنده مسخره دیگه تحویلش داد...
- طناز یعنی باور کنم تو نمی دونستی من الان چند وقت دارم با اون زندگی می کنم ؟
وسطای پله های که منتهی می شد به سالن غذا خوری ایستاده بودن که طناز باشنیدن این حرف نزدیک بود از هوش بره ، فقط خدایی بود که دستشو به نرده ها گرفتو آرووم پائین اومد ولی هنوز تو بهت بود ...
- بعد اگه اشکال نداره می تونم بپرسم به چه مناسبت؟
باران اینبار خیره خیره نگاهش کرد و بادی به قپ قپ انداختو گفت:
- هرچند دلیلی نمی بینم توضیح بدم اما واسه اینکه از زور فضولی نری اون دنیا بهت می گم ...
طناز متعجب همه حواسش رو داد به اون ...
- فرض کن به مناسبت نامزدی !

یعنی اون لحظه طناز هنوز نفس می کشیدو سره پا بود جای بسی سوال داشت،ولی بیچاره انگار از زور هنگ کردن نمی تونست جم بخوره ...
ولی بعدش به خودش اومدو به ریشخند به باران زد ...

- هه ، مگه توخواب ببینی ...
- حالا که عزیزم تو واقعیت خودت داری می بینی ...
دندونای طناز از حرص جفت شده بودو نمی تونست اونو ببینه و همچنان زندش بذاره ...
- اوهوم که اینطور ! پس تبریک گفتن به توماژ خان دیگه واجب شد ...
باران کاملا" به شکر خوردن افتاد ...عجب ...خوردما ، دختر سیریش، انگار تا از همه چی سر در نیاره روزش شب نمی شه ؛ اه دلم می خواد خفش کنم ...
- هر طور مایلی ، ولی ما قرار گذاشتیم فعلا" کسی با خبر نشه ، تبریکم بگی بی فایدس چون ، فقط بهت می خنده ...
- پس دیدی همش حرف مفت، آخه بیچاره تو کجا و اون کجا!
- برام باورکردنو باور نکردن تو مهم نیست، مهم چیزی که خودمو خودش ازش باخبریم ...
طناز نگاه چندش آوری به اون انداختو روشو ازش گرفتو سر یه میز دیگه نشست ...
توماز تمام مدت حواسش پی بحث طولانی اونا بود که هر بار یکی شون از اون بحث روحش شاد می شدو اون یکی فیسش مثل بادکنک می خوابید ،ولی اینکه دید مثل همیشه بارانِ که آخر سر برندس یه لبخند شیرین زدو خودشو مشغول خوردن غذا کرد...

ساعت دیواری وقت رفتن رو نشون می داد، باران کشو قوسی به تنش دادو نگاهشو از مانیتور گرفت تا وسایلش رو جمع کنه که آلارم گوشیش متعجبش کرد!
جعبه پیام رو باز کرد، از توماژ بود، نوشته بود ... بیا باهم بریم باهات حرف دارم ...
خنده قشنگی کردو اینباکسش رو بست و بعد سریع آماده رفتن شد ...
دم در نگهبانی منتظر ایستاده بود که توماژ رسید، چند قدمی سمت ماشین توماژ برداشته بودن که صدای بی مزه طناز بلند شد...

- دارین میرین؟
جفتشون برگشتنو باران با دیدن چهره خبیث اون ، خون تو تنش یخ بست ...
توماژ یه نفس عمیق کشیدو گفت:
- بله ، کاری داشتین ؟
- کار خاصی که نه، ولی !!

حرفشو خورد نگاهشو دوخت به باران، توماژم رد نگاهش رو گرفتو رسید به باران، فهمید اوضاع خراب و حتما" باران یه سوتی داده که اینطور موش مرده شده و طنازم این مدلی نگاش می کنه!
- می خواستم قبل رفتنتون بهتون تبریک بگم، چطوری دلتون اومد ؟فکر می کردم با بچه ها صمیمی تر از این حرف باشین ...
توماژ متعجب نگاهش بین بارانو طناز چرخیدو هنوز نفهمیده بود بابت چه چیزی باید تبریک بشنوه !
طناز سری تکون دادو گفت:
- هنوزم می خواین انکار کنین؟ باران جون همه چیو گفت ...
- باران !
صدای توماژ پرسش گر بود و باران از این فرصت استفاده کرده هرچی مظلومیت بلد بود ،ریخت توی صداشو نگاهش و بعدم آرووم گفت:
- آخه گیر داده یه دختره دیروز تو ماشینت بوده، مجبور شدم بگم من بودم، بعد می پرسه چرا، میگم چون باهم زندگی می کنیم، بازم میگه به چه مناسبت منم دیگه گفتم که نامزد کردیم ...

اینو گفتو بعد اینکه بهتو تو صورت جفتشون دید سرشو زیر انداخت که یعنی متاسفه بابت این دهن لقی ، ولی فقط خدا می دونست علت اصلی تاسفش بابت چی می تونه باشه!

توماژ یه نگاه سریع به باران انداخت ، انقدر تو این مدت شناخته بودش که بفهمه یه چیزی باعث شده تا همچین دروغی رو بگه، دروغی که تازه براش شیرینم بود واسه همین رو کرد بهشو همراه با یه نگاه خاص طلبکار گفت:

- باران ! ای بابا از دست شما دخترا ! نتونستی جلوی خودت رو بگیری ؟
- ببخشید ...
- آره طناز خانم حق با باران ، چند وقتی هست نامزد کردیم ، ولی خوب ما فعلا" نمی خوایم کسی از این
موضوع باخبر بشه، شاید چون باران وشما بیشتر از همه تو شرکت باهم در ارتباط هستین،دیگه مجبور شده بگه، ولی ازتون خواهش می کنم کس دیگه ای از این قضیه با خبر نشه ...

طناز شونه ای بالا انداختو گفت:

- معلوم که چیزی نمیگم،چرا باید بگم ؟ ربطی به من نداره !
- خیلی ممنون،ولی به هر حال چون شما فقط این موضوع رو می دونین اگه جایی درز کنه از چشم شما می بینیم ...
طناز که داشت احساس خفگی وجودش رو پر می کرد یه خداحافظی سر سری باهاشون کردو سریع ازشون دور شد ، ولی وضعیت بارانم زیاد تعریفی نداشت ، حتی روش نمی شد برگرده و تو صورت توماژ که حالا متعجب ، منتظر توضیحش نگاه کنه ....
- اه بسه دیگه !تا کی قراره همین طوری وایسی زل بزنی بهم ؟ بریم دیگه ...
- یعنی تو عمرم آدم به پر رویی تو ندیده بودم!
- خوب خدارو شکر این مشکلت هم حل شد ، پس راه بیفت ...
توماژخنده ای کردو پشت سرشو خواروندو دنبالش راه افتاد ...
وقتی سوار ماشین شدنو راه افتادن باران روشو کرداون طرفو مشغول نگاه کردن بیرون شد ، ولی تو دلش خدا خدا می کرد توماژ بی خیال سوال و پرسش بشه و اونو به حال خودش بذاره چون واسه اون حرف مسخره هیچ توضیحی نداشت ...
- خوب نامزد عزیز نمی خوای چیزی بگی ؟الان برسیم خونه خاله اول همه زنگ زده و تبریک گفته ها !!!
تموم تن باران یخ کرد، چقدر بچگونه عمل کرده بود!نباید یه همچین حرف مسخره ای می زد... حق با توماژ ... الان طناز به توهان می گه و بعدم همه می فهمن ، ای خدا دوباره گند زدم ...
- هیچی نمیگی ؟ خوب چی بگی ! حرفی واسه گفتن نداری ! باران ؟
- هان؟
- یعنی من مردمو این هان گفتنو نتونستم از سرتو بندازم، ببینم خیلی تو کف این بودی که به ملت بگی نامزدیم آره ؟

باران از تعجب ابروهاش بالارفت! ... این چی داره می گه با خودش! ...خوب راست می گه دیگه حیف نون ، پس توقع داشتی الان یه فکر دیگه ای غیر این بکنه؟ اینم که ذهنش منحرف ...
داشت جون می دادکه یه طوری این موضوع رو رفعو رجوع کنه که یهو یاد برگ برندش افتاد...

- اصلا" ببینم اون دختره ایکبیری کی بود دیروز سوار ماشین تو شده بود؟ هان ؟ داری می پیچونی که توضیح ندی آره؟
- یعنی الان واقعا" باید توضیح بدم؟
باران با دهن باز خیره شد بهش ...نه دیگه راست می گی، واقعا" چرا باید توضیح بدی !
- خوب البته ، الان که نامزدیم درستِ حق با تو، باید توضیح بدم ...
اینو گفتو یه خنده خبیث نشوند روی لبش ...
- مسخره بازی در نیار می گم اون دختره کی بود ؟
- دختر دوست بابا ، دختر حاجی رحمانی ، اسمشو زیاد شنیدی، داشت میرفت بیمارستان ، مادرش چند روزی هست مریض شده ، فقط موندم اون موزمار طناز ما رو یهو از کجا دید !
- از اونجایی که هیچ وقت ماه پشت ابر نمی مونه ...
- ای بابا ، باور نکردی هنوز؟ به خدا دختر حاجی رحمانی بود، اصلا" رفتی خونه از خود بابا بپرس ...
- اصلا" حالا چرا اصرار داری من باورکنم هان؟ به من ربطی نداره ...
- روتو برم باران ، حالا اینارو ول کن، بگو این گندی رو که زدی چطور راستو ریس کنیم ؟
- به من چه، خودت هرکاری می خوای بکن ...
- دخرته لوس به درد نخور، پس تو که عرضه ی نقشه کشیدن نداری بی خودی حرف تو دهن مردم نذار ...

توماژ اصلا" عصبی نبود، تازه یه جورایی از اینکه باران این موضوعو واسه چزوندن طناز انتخاب کرد بود کلی هم ذوق داشت، شاید این شروع یه ماجرای جدید بود!ولی اینو که باران نباید می فهمید!
تو یه راه یکمیش به سکوت گذشت ،اما باران به حرف اومدو رو کرد بهشو اینبار مظلوم گفت :

- حالا چیکارم داشتی گفتی بیا باهم بریم؟
- به کل یادم رفته بود تو می تونی مظلوم نمایی هم بکنی ، خیلی صدات قشنگ می شه اینطور وقتا ...
باران رنگ به رنگ شدو سرشو زیر انداخت، هنوز به تعریف های گاهو بی گاه توماژ عادت نداشتو خجالت زده می شد
- می خواستم بگم ، به حرفات فکر کردم ، بر می گردم ...
باران ذوق زده دستاشو بهم کوبیدو چشماش برق زد
- راست می گی توماژ ؟بگو جون باران ؟
اخمای توماژ تو هم رفت ...
- هیچ وقت جونت رو قسم نده ...
باران نگاه ذوق زدشو به چشمای توماژ دوختو ضربان قلبش از طرز نگاه اون بالا رفت ...

- می خوام برگردم خونه ، باید بابا صحبت کنم ، ولی نگران نباش، احتمال زیاد از اول هفته بازم باهم می ریمو می یام ...
- کار خوبی می کنی ...

توماژ دیگه تا آخر مسیر سکوت کردو به عاقبت چیزی که از حاج صلاح می خواست فکر کرد ...
وقتی رسیدن خونه و اهل خونه توماژو همراه باران دیدن ، همه جا ولوه ای به پا شد، بیان قربون صدقه در دونش می رفتو روژینم مدام جیغ جیغ می کردو حاج صلاحم هی از حالشو می پرسید، طوری که انگار صد سال از هم بی خبر بودن!
باران بهشون نگاه کردو بغضش گرفت، هیچ وقت خونواده گرمی مثل اونا ندیده بود، اصلا" یاد نداشت، اومدن کسی به خونشون یا رفتن اونا به جایی یه همچین موج شادی رو رغم زده باشه، اونا زندگی شون تو بی تفاوتی محض فرور فته بود ...
روژین دست بارانو کشیدو برد سمت اتاق ...

- بالاخره کار خودتو کردی آره ؟
- کدوم کار ؟
- رامش کردی دیگه ...
- هنوز که چیزی معلوم نیست !
- همین که اومده و چشماش می خنده ، یعنی یه چیز خوب در انتظار همست ، به خصوص بعضیا ...
- روژین خفت می کنما ...
- جرات داری حرف اضافه بزن، شایان بشنوه فاتحت خوندس ...
- اه بد بخت شوهر ندیده، تو اگه راست می گی خودت باهام طرف شو ...
- نه دیگه عزیزم، خوش دارم از این به بعد همه چی رو با عشقم در میون بذارم ...
- اه گمشو اون ور چندش حال بهم زن ...
اینو گفتو با یه قیافه عنق از اتاق زد بیرون ...

بیان داشت بازم دست به سرو گوش توماژ می کشیدو اونم حسابی گل از گلش شکفته بود ، باران تا اونو تو اون حالت دید، براش پشت چشمی نازک کردو به حالت چندش گوشه لبش کج شد ...
توماژم خنده بی هوایی کردو رو به حاج صلاج گفت:

- حاجی امشب بعد نماز واسه پسرت وقت داری ؟
- من همیشه واسه تو وقت دارم ...
- پس میام اتاقتون ...
- منتظرتم بابا ...
بیان رفت تا واسه شام شب یه چیز خوشمزه درست کنه ولی از حرفای که قرار بود بین پدرو پسر ردو بدل شه چیزی نپرسید ، عادت همیشش بود ، هیچ وقت تو مسائل اونا دخالتی نمی کرد...
وقتی بیان رفت ، توماژ بلند شدو اومد نزدیک بارانو یه چیزی زیر گوشش زمزمه کرد که تنش گر گرفت ...
- امیدوارم از اینکه اصرار کردی برگردم اینجا ،پشیمون نشی نامزد عزیزم ، چون ممکن مجبور بشی از این به بعد به همه همین توضیحو بدی ...
باران گیجو سردر گم نگاهی بهش انداخت ... وایی از این بدتر نمیشه، می خواد انتقام بگیره، من می دونم!
- پشیمون نمی شم ، خوشحالی خونوادت برام خیلی مهم تر از کل کل کردن با تو ...
توماژ پوزخندی زدو دستاشو تو جیبش بردو رفت اتاق روژینو یکی دو ساعت سر به سر اون تازه عروس گذاشتو جیغشو در آورد ...

***
حاج صلاح سر سجاده نشسته بودو داشت ذکر آخرش رو می گفت که توماژ در زد ...
- قبول باشه حاجی ...
- قبول حق بابا ...
- بیام داخل ؟
- بیا که مشتاق حرفاتم ...
توماژ نشستو سرشونه حاج صلاحو بوسیدو بعدم کنار سجادش چهار زانو نشست ...
- بابا ...
حاج صلاح چشماشو تنگ کردو منتظر حرف سنگینی بود که توماژ می خواست بگه ولی انگار نمی تونست!
- شک داری بابا هنوز به چیزایی که می خوای بگی ؟
- نه ...
- پس بگو خودتو راحت کن ...
- بابا، می دونی باران اومده بود خونه من ؟
- اومده بود اونجا؟ چطوری ؟مگه خبر داشت کجا زندگی می کنی؟
- اون ورووجکت بهش گفته بود...
- از دست این دختر ، خوب چی گفت ؟
- بابا ، التماس می کنه برگردم ...
حاج صلاح آرووم آب دهنش رو قورت دادو نفسشو بیرون فرستاد ...
- واسه چی ؟
- میگه توی خونه همه از نبودم ناراحتن ...
- اینو که راست می گه، ولی مگه وقتی می خواستی از اینجا بری ، بهش فکر نکرده بودی ؟
- خوب چرا، ولی !!!
- توماژ چیزی شده ؟
نگاهشو به نگاه پرتجربه بابا سپرد، دروغ بی فایده بود ، شاید وقتش حالا بود!
- حاجی کم آوردم ، حالم خوب نیست، سردرگمم ، بد پریشونم ...
اینو گفتو یه نگاه پر تردید واسه ادامه حرفش به اون انداخت، همه چی آرووم بود، سرش زیر افتاد
- بابا من می خوامش ، دارم دیونه میشم ...
حاج صلاح بند دلش پاره شد، نمی ترسید از این موضوع ، خیلی وقت بود که می دونست این چشما دیگه چشمای پسرش نیست، پر شده ازنگاه باران ... ولی فکر نمی کرد وقتش حالا باشه !!!
خنده مردونه ای کردو دستشو روی شونه اون گذاشت ...
- فکر همه جاشو کردی ؟
- خیلی وقت بابا ...
- به همه چی ؟ کاملا" می دونی چی در انتظارت ؟
- خیلی وقت دارم به این موضوع فکر می کنم، به همه جوانبش، هرچیم بیشتر جلو می رم مطمئن تر می شم ...
حاج صلاح سرشو زیر انداختو گفت:
- من چند وقتی بود چشم به راه این حرف بودم اما گذاشتم تا خودت به حرف بیای ، من الان خیلی وقت این دخترو می شناسم ، همه جور امتحانش کردم، شاید باورت نشه اما خیلی راها رو هم جلوی پاش گذاشتم، بدون اینکه چیزی بفهمه همه رورد کرد، در صورتی که تو شرایط اون هر کس دیگه ای هم بود قبول می کردو با توجه پدر مادری که اون داشت خرده ای هم بهش نمیشد گرفت، اما پاک تر از اونی بود که فکرش رو می کردم، باران به من امتحانش رو پس داده، حتما" به خودت هم ثابت کرده لیاقت این عشقو داره، ولی یه چیزی رو باید بپذیری بابا ، اون گذشته ای داره که هیچ کدوممون نمی تونیم نادیده بگیریمش ...
- بابا من کاری به گذشتش ندارم، من تموم فکرم تو آیندست ...
- توماژ اینو هم می دونی اگه یه بار یه وقتی یه جایی تو یه شرایط خاص اون وقتی که فشار زندگی امونت رو بریدهم حق نداری گذشته اون دخترو به روش بیاری ، تو اونو با همه چیزش خواستی ، با همه خوبی و بدی هاش ، پس باید لااقل به من قول بدی تو ادامه این راه فقط همین یه روی سکه بارانو ببینی ...
توماژ غرق چشمای پرسشگر حاج صلاح شد، چه خوب درکش کرده بود ، فکر همه چی رو کرده بود ، اما اون بارانو برای از این به بعدش می خواست پس هیچ وقت به گذشته بر نمی گشت ...
- قول می دی بابا؟
توماژ سرشو توی سینه حاج صلاح گذاشتو گفت:
- ازت ممنونم، من بدون تو هیچ وقت معنی مرد بودن رو نمی فهمیدم، قول می دم، قول شرف ...
- پس مبارکه ...
- فقط یه چیزی بابا، نمی خوام فعلا" خودش چیزی از اصل موضوع بدونه،اون خستس، از عشق می ترسه، به خاطر گذشتش همیشه شرمندستو می گه منو لایق خودش نمی دونه، می خوام به راهش بیارم، می خوام کاری کنم که اونم عاشقم بشه، عشق یه طرفه بهم مزه نمی ده، می خوام باهاش کاری کنم که بشه یکی از ما ...
حاج صلاح لبخند پر مفهومی زدو گفت:
- در موردت اشتباه نکردم ، تنها کسی که می تونه اونو به راه بیاره فقط خودتی، پس انقدر عاشقش کن که بشی نفسش تا بشه همونی که می خوای ...
- بابا ، مامان چی ؟ اونو می تونیم راضی کنیم ؟
- خوب چطوره همون حرفی که قراره به باران بگیم به اونم همینو بگیم، مطمئن باش وقتی تغییر کردن بارانو ببینه و منم بهش اطمینان بدم که اون می تونه عروس این خونه و همسر خوبی برای تو باشه ، قبول می کنه، من خانمم رو می شناسم رئوف تر از ایناست که راضی نشه تو برو یه فکری به حال اون دختر سنگی بکن که فکر نکنم حالا حالا زیر بار این آتیش تند بره !!!

توماژ این بار از خجالت تموم تنش گر گرفتو سرشو زیر انداختو قهقهه حاج صلاح به آسمون بلند شد ...

اون شب توماژ شامو تو خونه پدری خورد ولی هرچی بهش اصرار کردن شبو نموندو رفت ، آخر سرم از حاج صلاح خواست که در مورد اون موضوع با بیان صحبت کنه ، باران برای بدرقش تا دم در رفت و منتظر بود نتیجه مذاکرات رو بشونه ...

- با حاج صلاح راجع به چی صحبت کردین؟
- یه صحبت کاملا" مردونه بود ...
- جدا"؟ بعد نتیجه ای هم داشت ؟
- می ترسم ذوق مرگشی ،حالا نمی گم، باشه واسه آخر هفته که وسایلمو آوردم ...
- بمیری الهی ، می خوام صد سال سیاه اصلا" بر نگردی ...
توماژ چشماش شیطون شدو فاصله صورتشو باهاش کم کرد و زل زد بهش ...
- یعنی می خوای بگی دلت واسه منو اون بومو ، تنهایی باهم اونجا ..تنگ نشده ؟
باران چینی به پیشونیش انداختو لباشو تو دهن جمع کرد که حالشو بگیره ، اما وقتی انگشت توماژ نزدیک صورتش شدو مویی که تو صورتش ریخته بودو کنار زد پشیمون شدو به جاش سرشو زیر انداخت ...
توماژ نگاش کرد ، چشمای عسلیش آبکی شده بودو لباش آویزون ...
- چرا ، زودتر برگرد خیلی تنگ شده ...
توماژ نفسش گرفت، توقع شنیدن هر حرفی رو داشت غیر از این ، حس کرد باور نداره این حرفو !واسه همین زل زد به لبای باران تا یه بار دیگه بشنوه ...
- خوب بومو خیلی دوست دارم، این که دیگه تعجب نداره ...
- فدای تموم اون چیزایی که دوست داری، شبت به خیر ...

باران اینبار آتیش گرفت، سوزشو زیر پوستش خوب حس می کرد، توماژ رفت، باران برگشت داخل ، غیر لبش همه وجودشم ملتهب شده بود، چقدر دلش واسه اونو همه خاطره هاش تنگ بود!
دوسه روز آخر هفته تا بیاد ، برای باران خیلی خسته کننده شد ، بدتراز همه کنایه های گاهو بی گاه طنازو اینکه به وقتایی می خواست جلوی بقیه یه چیزی بگه تا اونا هم به رابطشون مشکوک بشن ، کلافش کرده بود ، یه وقتایی حتی دلش می خواست دهن اون آتیش بیار معرکه رو گل بگیره ، اما حیف که در توانش نبود!

***
پنجشنبه بود ، توماژ از باران خواسته بود بره کمکش تا وسایلش رو جمع کنه، اول از روِژین خواسته بود که بره ، هرچند تعارف الکی زده اما خداروشکرنگرفتو روژین گفت که خونه اقوام شایان دعوت داره، از اون پیرزن و پیرمردم که توقعی نمیشد داشت، پس چه بهتر که باران می رفت کمکش ...
وقتی رسیدن توی آپارتمان ، باران بازم از دیدن اون همه تمیزی و رنگای خاص تو خونه روحش پر کشید ...

- توماژ تو خودت اینجا رو این شکلی طراحی کردی ؟
- از توی یه مجله دیدم تو خود گالری مبل بود، خوشم اومد گفتم همه چی رو مثل اون برام بیارن، چطور خوشت نمی یاد؟
باران از این سوال توماژ رنگ به رنگ شد...چرا از من می پرسه ؟ هرچند که خیلی دلم می خواد خونه خودمم این شکلی باشه ...
- خیلی خوشگل، ولی بیشتر شبیه سلیقه دختراست ...
- خوب آره ، تو همیشه می گفتی سفیدو سبز خیلی بهم می یاد، وقتی دقت کردم دیدم نظرت درسته ...
شاید این حرفو یه سال پیش زده بود! باورش نمی شد توماژ یادش مونده باشه!
- ربطی به حرف من نداره، تو کلا" خلقو خوت مثل دختراست، تو کدوم پسری رو دیدی اینطوری بچسبه به مامانش هان ؟
- من ؟ کی ؟ من همش چسبیدم به مامانم؟
- همین چند شب پیش یه نمونش ، یادت که نرفته ؟
توماژ مات نگاهش کرد، یاد اون شب و ناز و نوازش بیان افتادو اینکه خودشم غرق لذت شده بود ؛ ولی فکر نمی کرد بازم گند زده باشه و باران دیده باشتش !
- باران به خدا قصدی نداشتم ...

انقدر غمگین نگاهش می کردو حسش بهم ریخته بود که از خودش واسه اون حماقت بیزار شد، باران روی این قضیه حساس بودو اون بی توجه، قشنگ می تونست حس اینکه چقدردلش آغوش مادرش رو می خوادو ازچشماش بخونه ولی اون موقع انگار بازم یادش رفته بود!

- حالا باشو خودتو جمع کن ، منو آوردی اینجا بیگاری خودت بشینی به استراحت ؟
- از دست تو ، پاشدم بابا، حالا خوب هنوز دست به سیاهو سفیدم نزدی !
- خوب حالا چیارو می خوای بیاری ؟
- چیز زیادی که نمی یارم ، یکمی از وسایل شخصی مو فقط می خوام ...
- یعنی چی ؟ می خوای همه وسیله ها اینجا باشه و خاک بخوره ؟ حیف آخه ، بعدم مگه نمی خوای این خونه رو پس بدی ؟
- اولا " که چرا حیف! تازه سه ماه کاملم نیست اومدم اینجا،می خوام کیفشون رو بکنم، بعدم نه قرار نیست پس بدم، اینجار رو خریدم خانومی ...
- جدا" ؟ مبارک باشه، پس شیرینیش کو؟
- به وقتش حتما" ، خیلی شیرینی بهت بدهکارم نگران اون نباش ...
- تو همین یکی رو بده بقیش پیشکش ...

- باران ...
- بله ...
...نخیر این دختره آخر مارو آرزو به دل می ذاره ، من می دونم!
- ببین فقط وسایل روی میزو این کشو هاشو جمع کن بذار تو این ساک ، می مونه لباسام که اونارو خودم جمع می کنم ...
باران خندیدو لبشو به دهن گرفت ...
- خوب شد دختر نشدی ...
- یعنی چی ؟
- خیلی حساسی رو لباست ...
- دختره منحرف، اونارو که تو کمد نمی ذارم ، ایناها ببین همینجاست ...
اینو گفتو کشو رو یه ضرب بیرون کشیدو همه چیزای خاک برسریشو به نمایش گذاشتو بارانو از خجالت ذوب کرد ...
عین دخترا ، اندازه یه جعبه مداد رنگی 12 تایی ، همه رنگیشو داشت ، انقدر که باران از تعجب خشکش زد !
- بلند شو برو سرکارت، مسخره بازی دربیاری رفتما، گفته باشم ...
توماژ یه خنده دندون نما بهش زدو مشغول کار خودش شدو آخر سرم مجبور شد اون خاک بر سری هارو هم خودش جمع کنه ...
- خوب خانم خسته نباشین، چایی یا قهوه ؟
- کاری که نکردم، بشین خودم قهوه درست می کنم ...
- قربون دستت ...
باران بلند شدو رفت سمت آشپزخونه و توماژ با دوتا ساک دستی کوچولو اومد بیرون و دم در گذاشتش ...
بعدم اومدو تکیشو به اپن دادو دست به سینه محو کارای باران شد ...
- از بوی قهوه خوشم می یاد به آدم آرامش می ده ...
- مگه تو هم نا آروومی ؟ نگو آره که خندم می گیره ، تا حالا آدمی به ریلکسی تو ، تو عمرم ندیدم !
نزدیکش شد ، درست پشت سرش ، موهای باران حالا از سرشونه هاش رد شده بودو دخترونه ترش کرده بودو اینو توماژ دوست داشت، دست برد سمتشو ته موهاشو گرفتو بوکشید ...

باران حس کرد تنش مور مور شده ، خواست اعتراض کنه ولی دل خودشم واسه این گرگرفتی ها تنگ شده بود!

- همیشه نا آروومی به رفاهو یه زندگی کامل نیست خانومی ، خیلی چیزا راحت می تونه آدمو ناآرووم کنه ...
هرچی حرف می زد سرش پائین تر می اومدو هرم نفساش از پشت گردن باران ردمی شدو مغز استخونشو می سوزوند
- حالام از اون لحظه هاست که دلم بوی قهوه می خواد ...
توماژ دلش می خواست دست بندازه دوره کمر ظریف بارانو بچسبونتش به خودش، الان بوی اونو بیشتراز هرچیزی می خواستو می دونست الان فقط اونه که می تونه آروومش کنه ولی ترسید همه چی خراب بشه، واسه همین سریع ازش فاصله گرفتو با صدایی که سعی می کرد توش لرزش نباشه گفت:
- من تلخ می خورم ، تازگی های شیرینی بهم نمی سازه ...
- باشه ، الان می یارم ...
روی میز چهار نفره تموم شیشه ای که باران عاشقش شده بود نشستنو قهوه شون رو خوردن ، ولی دیگه نباید می موندن ، قهوه گرم هرچی هم تلخ بود اما انگار کارخودش رو کرده بود !!!
- باران بریم ؟
- اوهوم ، بذار فنجونا رو بشورم ، الان لباس می پوشم بریم ...
- اینارو بده به من ، تو برو آماده شو ...
- باشه ...

***
رسیدن خونه، بوی غذای همه جا رو پرکرده بود، یه فسنجون پرملات که بوش مشامو نوازش می داد ...
بیان وقتی توماژو کنار باران با اون دوتا ساک دستی دید بغضش گرفت، عزیزش برگشته بود، چقدر سخت گذشت براش این چند وقت !!
- خوش اومدی مادر به فدات ...
- مامان تورو خدا، کره ماه که نرفته بودم ، زیر گوشتون بودم که ...
- حالا هرچی ، من یکی طاقت ندارم، به تو و بقیه هم کاری ندارم ...
توماژ سربیان به سینه کشیدو روی سرش رو بوسه زد ولی سعی کرد این کارزیاد طولانی نشه ...
- خوب طلا خانم کجاست ؟
- الان می یاد مادر ...
- سلام توماژ خان ...
- به به سلام پسر،شمام اینجایی؟
بارانم با شایان احوال پرسی کردو رفت سمت اتاق روژین
- مادر جون اصرار کردن بیام ...
- خوش اومدی، خونواده چطورن؟
- سلام می رسونن ، شما چه خبر ؟ کارا خوب پیش می ره ؟
- یه مدت سریه پروژه مشکل داشتیم، ولی انگار داره رو به راه می شه !
- خوشحالم ...

صحبتای کاری اونا ادامه داشت تا اینکه روژینم اومدو تا توماژو دید خجالتو کنار گذاشتو پرید بغلش ، ولی چشم غره شایان عجیب دیدنی بود ...
شامو توی جو صمیمی خوردنو بعدشام شایان از حاج صلاح خواست اجازه بده امشب روژینو با خودش ببره، ظاهرا" قرار بود فردا که جمعه هست، برن بیرون شهر و شایان می خواست خانومیشو هم با خودش ببره، اول همه یکمی سنگین برخورد کردن ولی وقتی نگاه مظلوم جفتشون رو دیده قبول کردن ...

توماژ از جاش بلند شدو رفت سمت حاج صلاح ...

- بابا با مادر صحبت کردی ؟
- آره پسرم ...
- نظرش ؟
- خوب باید بهش حق داد یکم نگران، بیشترم به خاطر اینکه می گه نمی دونم جواب خواهرمو چی بدم ، ولی خوب توجیحش کردم اولا" کار این خونه به کسی مربوط نمیشه ، ثانیا" بر فرضم که فهمید ، راستشو میگیم ...
- بابا از اصل موضوع که چیزی بهش نگفتی؟
- نه پسر جان، خودمم می دونم که حالا وقتش نیست، بذار یکمی بگذره ، خودشم کم کم عاشق باران میشه و نمی تونه دیگه ازش دل بکنه ...
- امیدوارم ...
- تو با باران صحبت کردی؟
- نه امشب می خوام صحبت کنم ...
- پس مراقب خودت باش ...
حاج صلاح خنده ای کردو توماژو با افکارش تنها گذاشت ...
- میشه بیام تو ؟
بردیا کتابو دفتراشو مرتب کردو گفت:
- بفرمائید ...
توماژ دست به جیب وارد شدو روی تخت بردیا نشست ...
- خوب آقا چه خبر از درسو مشقا ؟ مشکلی که نداری ؟
- ممنون آقا توماژ ، نه مشکلی نیست، هفته دیگه یه امتحان سراسری داریم ، من دفعه قبل تو مدرسه رتبه اولو آوردم ، حالا باید برای ناحیه آماده بشم ...
- فکر نمی کردم اینقدر درس خون باشی !!!
- ولی من عاشق درس خوندنم ، می خوام مهندس هوا فضا بشم ...
چشمای توماژ از تعجب گرد شد...این پسر عجب بلند پرواز !
- عالی ، پس باران باید خیلی بهت افتخار کنه
- می کنه، اون خیلی خوب ...
- درست مثل خودت، بردیا ؟
- بله ...
- میشه مثل دوتا مرد باهم حرف بزنیم ؟
بردیا مثل همه وقتایی که بهش تمثیل مرد شدن می دادن ،ذوق زده بادی به قپ قپ انداختو صداشو کفت تر کردو گفت:
- حرف بزنیم، من عاشق حرفای مردونم ...

توماز دستشو بین موهای خوشحالتو پر پشت اون بردو موهاشو بهم ریختو خنده بردیا رو درآورد...

- می دونی چیه ، باران ازم خواسته برگردم اینجا ...
- اینکه خیلی خوب، شما نیستین جاتون خیلی خالی ...
- ممنون، ولی یه مشکلی هست !
- چه مشکلی ؟
- بابا و مامان می گن شما به هم نامحرمین ، معنی این حرفو که می دونی ؟
- آره توماژ خان، مثل اینکه مارو دست کم گرفتیا!
- شرمنده، پس معنی شو می دونی ؟
- اوهوم ...
- واسه همین اونا می گن برای اینکه مشکلی پیش نیادو کسی هم حرفی نزنه بهتره ما بهم محرم بشیم ...
بردیا پشت گوششو خاروندو گفت:
- آهان که اینطور ! خوشحالم که اومدی ازم اجازه بگیری !
توماژ ابروهاش بازم بالا پریدو تو کف این خود بزرگ بینی آقا موند!
- آره، دیگه حالا که بابا نیست ، تو باید در جریان همه چی باشی دیگه ...
بردیا اخماشو توهم کشیدو گفت:
- میشه اسمو اونو نیاری ، اون هیچ وقت هیچ کس منو باران نبوده، من فقط وظیفه دارم مراقبش باشم، خودش ازم خواسته ...
بردیا سربلند کردو به چهره پر از سوال توماژ نگاه کرد...
- بارانو می گم، بهم گفته من الان باید خیلی مراقبش باشم ...
- خیلی خوب، براش خوشحالم که کسی مثل تو مراقبش ...

بردیا خنده مردونه ای کردو گفت:

- حالا کی می خواین محرم بشین ؟
- احتمالا" فردا...
- باشه مبارک ...
توماژ بلندشدو اومد سمت در که !!!
- اما توماژ خان ، خوب فکر کردی با بچه طرفیا، برو پسر ما ختم همه این فیلم بازیایم ، فکر کردی نمی دونم چه خبره ؟
توماژ اینبار رسما" کپ کرد ... پس بگو ، این روداری تو خونه اینا موروثی !
- باشه هر طور دوست داری فکر کن ، شبت بخیر...

بردیاهم شب به خیری گفتو مشغول بقیه درسش شد ...

توماژ متنو نوشتو برای باران فرستاد ...
- امشب بیا بوم ، باید حرف بزنیم ...
جوابش باشه ای بود !
روی بوم ایستاده بود، خیلی وقت بود نیومده بود این بالا دلش پر کشید سمت شبایی که با باران اینجا خلوت می کرد، حتی اون شبی که باران بهش پناه آورد ، چقدر شبای قشنگی بود...
صدای پاشو شنید، بر نگشت ، گذاشت تا بهش نزدیک بشه، خودشم جلو رفتو دستای بلندش روی لب بوم گذاشت ...
- شبت بخیر ، امشب هوا صاف ستاره ها رو ببین ...
باران بهش نزدیک شد، قامتش عجیب همیشه محکم بود، تا حالا این مردو خمیده ندیده بودو همونجا از خدا خواست این صلابت رو تا ابد بهش ببخشه ...
- آره ستاره بارون ...
توماژ برگشتو به الهه شبش نگاهی انداخت، تو اون شنل روشن که دور شونه هاش انداخته بود با نمک شده بود، لبش خندید ...
- خوب توماژ خان بنده در خدمتم ...
- با بابا حرف زدم، بهش گفتم ازم خواستی برگردم اینجا ...
- خوب ؟!
- یه چیزی ازم خواست که تو هم باید موافق باشی تا بتونم برگردم اینجا ...
- چی خواست ؟!
توماژ سرشو بلند کردو چشمای خمارو سیاهش رو به اون دوختو سعی کرد نگاهش نافذ باشه و صداش اغوا کننده ...
- باید محرم بشیم ...
باران مبهوت به دهن توماژ تو جاش خشکش زد ... توماژ ادامه داد ...
- میگه اگه می خوای برگردی و حرف مردمم نه مادرت رو آزار بده نه اون دخترو بهتر تا قبل از برگشتن پدرش بهم محرم بشین ...
باران دوقدم عقب رفت؛ بعد ایستادو نگاهش کرد، بازم عقب رفت ... خدایا حالا واجب بود تهش بشه این؟ تو که می دونی نمی تونم، تو که بهتر می دونی قسم خوردم !!!
... خدایا همین یه ذره دل خوشی رو هم بهم ندیدی؟ خدایا خواستی تا ته نابودی برم ؟ هان خدایا اینو می خواستی ؟ هان اینو می خواستی؟؟!!
- باران داری چیکار می کنی ؟ نرو عقب خطر داره !
باران چند قدم چند قدم عقب رفتو نزدیک لب بوم روبروی جایی که توماژ ایستاده بود ایستاد ... توماژ یه لحظه ترسید، سریع قدم برداشتو نزدیکش شد، انقدر که تونست دوتا بازوهاشو توی دست بگیره و تکونش بده ...
- باران ...
صدایی نیومد، فقط اشکی که داشت تو چشمای باران حلقه میشد جوابش بود، چند بارم دیگم صدا زد، اما هنوز باران فقط باچشمای خیس نگاهش می کرد ...
- نمی شه ، نمی تونیم ...
توماژ اخمو کردو چند بارسرش رو تکون داد ..
- یعنی چی که نمی تونیم ؟ مگه میخوایم چیکار کنیم که نمیشه، یه محرمیت سادس همین ...
- خواهش می کنم توماژ چیزی نگو ...
- این حرفت چه معنی می ده هان؟ داری التماس می کنی ؟ مگه می خوان دارت بزنن؟ دختر تو خودت گفتی برگرد، اجباری که نبود!!!
- فکر نمی کردم تهش بشه این !
- تهش بشه چی ؟ هان ؟ یعنی تا این حد ازم بیزاری ؟
صدای جیغ باران بلند شد ...
- نــــــه ، دیونه ، تنفر چیه ؟ تنفر واسه چی ؟ اونم از تو ؟ آخه این چه بازی راه انداختی توماژ من نمی تونم ...
توماژ سرشونه هاشو گرفت ، به چشمای عسلی همیشه مغمومش نگاه کرد...چی تو رو تا سرحد مرگ ترسونده دختر! هزار جور فکر جور وارجور ریخت تومغزش ، حتی به بدتریناشم فکر کرد،اما باورش نشد ترس باران از اون فکر احمقانه باشه!
یه لحظه یه چیزی تو ذهنش پررنگ شد ، باید مطمئنش کنم قرار نیست چیزی بشه که اون بخواد ازش ترس داشته باشه ، حتی اگه به قیمت تحقیر شدنش باشه ...
- باران تو از چی می ترسی هان ؟
- از آینده ، از بعدش ، از اینکه چی در انتظارمه ، من نمی خوام به این چیزا فکر کنم می فهمی ؟
- نه نمی فهممت! مگه قرار چی بشه ؟؟؟
اینبار نوبت باران بود که خیره نگاهش کنه ... تو با این آتیش تندت ، با این رنگ نگاهت، بدتراز همه باحرفاتو با اعترافی که کردی نشونم دادی که نمی تونم مطمئن باشم از آینده، حتی دیگه به خودمم مطمئن نییستم! آخه چطوری کنارت باشمو کنارم باشیو حسی شکل نگیره!چطور می تونیم کنار هم باشیمو همو نخوایم! چطوری ممکن نخوامو نخوای که تو وجود هم حل نشیم!!!
توماژ حرفاشو از چشماش خوند، می دونست منظور باران چی ! فهمیده بوداز حرفاش که از رابطه می ترسه و هرچی هست بر می گرده به همون گذشته مبهم!!!
- باران تو فکر کردی قراره چه اتفاقی بیفته که اینطوری بهم ریختی هان ؟ خواهش می کنم ، منو تو بچه نیستیم، پس مطمئن باش هیچ مشکلی پیش نمی یاد ...
دستای سردش رو توی دست گرفتو گفت:
- تو مگه خودت نگفتی خوشحالی خونوادم برات تو دنیا از همه چی مهم تره؟ الان اونا از اینکه شنیدن می خوام برگردن خوشحالن، مگه همینو نمی خواستی؟ خانومی باور کن این فقط یه محرمیت سادست همین! قول میدم پسر خوبی باشم، نگران آینده هم نباش، این صیغه قرار نیست جایی ثبت بشه، اگه بعدا" شریک زندگیتم چیزی از این موضوع فهمید خودم تا ته همه چیش هستم،توضیح می دم براش ...

باران غمگین سرش رو زیر انداخت ...
- من هیچ وقت ازدواج نمی کنم ...
توماژ نفهمید از این لحن باران باید گریه کنه یا از معنی حرفش قهقهه بزنه ...
- دیونه شدی باران؟
- خیلی وقت این تصمیم رو گرفتم، پس نظرم عوض نمیشه، اصلا" به خاطر اون نیست که راضی به این کار نیستم!
- نمی دونم چی بگم ! می گی نمی خوای ازدواج کنی ، خوب این قبول، از یه طرفم می گی شاد بودن خونوادم برات خیلی مهم ، ازمنم که می گی متنفر نیستی ، کسی هم این وسط نیست که ناراضی باشه، قرارم نیست بین ما اتفاقی بیفته که نگران اونم بخوای باشی ، پس مشکلت چیه ؟
باران داشت دیونه میشد، چی باید می گفت! باید می گفت نگرانیش دقیقا" از چیزی که اصلا" نمیشه راجع بهش حرف زد، بگه تو رو می خوام، بندبند وجودت رو ، عاشقتم اونم دیونه وار، بگه نباشی جون تو تنم نمی مونه، بگه نفسم بسته شده به نفسات ! بگه همه اینا رو می خوام، توجهت رو ، نگاه پر التهابت رو ، عشق آتیشیتو ، نوازشت رو ، حتی اون بوسه های بی وقتتو، ولی می ترسم از تهش ، از آخری که می دونم یه روزی بهش می رسیم، من از اون بخشش می ترسم، از اون بخشش وهم دارم ، بگه وقتی بهش فکر می کنم از هر چی مرد بیزار می شه، بگه نمی خوام ازتو هم مثل همه مردا متنفر بشم !!!
خدایا خودت بگو چی باید می گفت...
هیچ کدومو نمی تونست بگه، پس باید دنبال یه راه دیگه می بود !
- باشه بهش فکر می کنم ...
توماژ خنده ای تلخی کرد ...چقدر سختی دختر! چه کنم با تو من ؟
- تا فردا، فقط تا فردارو وقت داری ، وگرنه اگه شده باشه از این شهر برم اینکارو می کنم ...
توماژ سرش رو زیر انداختو رفت پائین، تنها امیدش این راه بود، چون حرف کشیدن از این دختر سخت تر ازاون چیزی بود که تصورش رو می کرد ...
باران اومد سمت آشپزخونه تا آب بخوره که حاج صلاح صداش کرد...
- جانم حاج صلاح ...
- باران جان دخترم می یای اتاقم بابا ؟
- بله ، الان می یام ...
یه لیوان آبو سریع بالا کشیدو رفت سمت اتاق حاج صلاح ...
- جانم باهام کاری داشتین ؟
- باران جان بابا ، توماژ باهات صحبت کرد ؟
باران سرشو زیر انداختو شروع کرد با انگشتای دسش بازی کردن ...
- دیشب رفتم دیدن آقا سعید ، خیلی سراغت رو گرفت ، حال بردیا رو هم پرسید ...
باران منتظر نگاهش کرد...
- در مورد این موضوع باهاش حرف زدم ...
باران ضربان قلبش بالارفت، نه از هیجان از حرص، دوست نداشت اون از این موضوع با خبر بشه ...
- موافق بود بابا، گفت حرفی نداره، حالا مونده خودت ، می خوای چیکاری کنی ؟ با این قضیه موافقی ؟
- نمی دونم حاج صلاح! شک دارم ، یه موقع برای بیان جون سوء تفاهم پیش نیاد؟
- نه دخترم من با اون حرف زدم ، توجیحش کردم، اگه تو راضی باشی اون مشکلی نداره ...
حاج صلاح بازم نرم حرف زدو سعی کرد بارانو متقاعد کنه ، اون باید به پسرش کمک می کرد ...
باران تا صبح به حرفای توماژو حاج صلاح فکر به خودش به بردیا، به روژین بیشتر از همه به بیان...

***
باران قبول کرد، یعنی دیگه چاره ای هم انگار نداشت، وقتی صدای شاد روژین ، قربون صدقه های بیان ، بابا بابا گفتنای حاج صلاحو می شنید، چطور دلش می اومد همه این حسای خوبو از تنها آدمای خوبی که تا حالادیده بود بگیره، توانش رو نداشت، نباید می ذاشت این عشق بینشون به کابوس تبدیل بشه ، این حداقل کاری بود که می تونست واسه اونا بکنه ...
ولی حتی اجازه نداد روژین براش یه سفره کوچیک سفید بندازه، به مسخره بهش گفت، مگه نامزدیمِ ! حتی یه چادر سفیدم سرش نکرد، بغض داشت، از این همه تنهایی ، از این که آخرو عاقبتش شد این !
حاج صلاح صیغه محرمیتو بینشون خوند ،برای 9 ماه ...
بیان سعی می کرد چشماش بخنده و به روی خودش نیاره ولی شکو تردیدو از تو عمق چشماش می شد خوند!
باران رفت سمت بیان باید دلداریش می داد!
- به خدا تا عمر دارم شرمندتونم ، با اومدنمون اینجا آرامش زندگی شمارو هم بهم زدیم ...
بیان اخم ظریفی کردو گفت:
- نشنوم دیگه این حرفو ها مادر ، ما همه تو و برادرتو عزیز خودمون می دونیم ، خدا قسمت کنه انشاا... تو مراسم عقد رسمیت بیام گل بریزم سرت عزیزم ...
باران از این حرف اون ته ته قلبش آتیش گرفت، ولی در جا خاموشش کرد ... شعله هات یه قدم جلوتر بیان تا ابد زمهریرت می کنم!
- بازم بابت همه چی ممنون ...
بیان سر بارانو به سینه کشیدو روی موهاشو بوسه زد، کاش باران این گذشته رو نداشت تا حالا می تونست بارانو عروس واقعی خودش بدونه ...
بردیا یه گوشه نشسته بود، حاج صلاح تسبیحو دور دستش می چرخوند، روژین بلاتکلیف ایستاده بود، توماژم مستاصل به دیوار تیکه داده بود ، هیج کس نمی دونست چی بگه! چی کار کنه، نمی دونستن باید تبریک بگن یا نه ! چون همه توی ذهنشون برعکس چیزی که تظاهر می کردن اینو یه وصلت مبارک می دونستن، یا حداقل می خواستن که اینطوری باشه، شاید این وسط فقط بیان بود که می دونست حسش به این ماجرا چیه! اونا حتی نمی دونستن باید خوشحال باشن یا حتی نمی تونن به همینم دل خوش کنن ...
باران جو رو سنگین دید، غمشون رو از تو نگاهشون خوند، باید کاری می کرد تا جو عوض بشه ، نباید همه رو تو سر درگمی نگه می داشت ...
- خوب اینم از این ، توماژ خان دیگه نمی تونی از این به بعد بهونه ای واسه فرار از این خونه داشته باشی، دیگه حرفی که نداری ؟
- نه خوب ، دیگه مشکلی نیست ...
- خدارو شکر، دیدی بیان جون ، آخر یه کاری کردیم که نتونه برگرده تو اون خونه مجردیو عشقو صفا، به دخترتون تبریک نمی گین ؟
- مادر باران جون ،به پسر من این وصله ها نمی چسبه ...
باران نگاه تیزی به توماژ انداختو خنده مرموزی کرد....

جمعه بودو کار تعطیل ، روژین صبح زود شایان اومده بود دنبالش تا برن کوه، بردیا کلاس اضافه داشتو رفته بود مدرسه ، بیان و حاج صلاحم رفته بودن پیاده روی ...
صبح وقتی روژینو بردیا رفتن ، حاج صلاحم دلش به حال پسرش سوختو دست خانم گرفتو رفتن زیارت ...
توماژ توجاش غلطی زدو روی تختش نشست، ته دلش یه حالی بود، دلش نامزد بازی می خواست ولی شک داشت به این زودی می تونه به باران به چشم یه نامزد نگاه کنه یا نه!!!
...باید انقدر اینو بهش بگم تا بشه ملکه ذهنش ، انقدر که خودشم باورش بشه نامزدیم ...
یه دوش اساسی گرفتو یه بلوز و شلوار ورزشی سبز آبی پوشید و عطرشم زد و رفت پائین ، صدا زد ...
- خانم طلا ، مامان، حاج صلاح ... ای بابا هیچی کی نیست؟ بردیا ...
کسی جوابی نداد، ولی صدایی که از توآشپزخونه می اومد نشون از وجود یه شخص نامرد که صدایی ازش در نمی یادو داشت ، سالن پذیرایی رو دور زدو رفت سمت آشپز خونه ، باران پیش بند بسته پشت بهش داشت یه چیزی رو روی گاز می ذاشت ...
- به به می بینم که حسابی کدبانو شدی ؟ کسی نیست؟
باران از شنیدن صداش تو این فاصله کم قلقلکش شد ، عمدا" جوابش رو نداد تا بازم حرف بزنه ...
توماژ همچنان ادامه می داد که باران دید دیگه دلش نمی یاد نبینتش ، بی تابِ چشماش برگشتو با خنده نگاهش کرد...
- سلام صبحت بخیر، نه رفتن بیرون همه ، چته سر آوردی؟
- خوب آره ، چند می خری ؟ همه چی هم توش هست، چشم ، گوش و خوشمزه تراز همه جا زبون ؟ می خری ؟
باران پشت چشمی براش نازک کردو نزدیکش شد ، اونم با نهایت عشوه ای که بلد بود بریزه ...
انقدر نزدیک شد که توماژ حس کرد نفساش داره تند می شه ... اه بازم اون عطر لعنتی رو زده ؟
جلوی روش ایستاد تا سرشونه هاش بود ، نگاهشو روی عضله های شکمشو بازوهاش چرخوند و بعد رسید به گردن بلندش ، نگاهشو ثابت کرد.... نمیشه یه بوسی یه گازی چیزی از این گردن گلفت گرفت آیا؟
به چشماش اجازه حرکت داد، رسید زیر گلوش ، توماژ ثابت ایستاده بودو محو کاراش بود و هر ثانیه نفساش تند تر می شد ...
... خاک برست این چه وضعیه، نه به اون نمی خوام نمی خوام دیروزت ! نه به این له له زدن امروزت ! آخه خیلی نرم ، یه بوس کوچولو اونم نمیشه ؟
دلش می خواست یه پس گردنی به خودش بزنه ، ولی حیف که نمی شد، اینبار نگاهشو دزدیدو سرشو بالاتر آورد، لباش متورمو قرمز شده بود، از هجوم گلبول های قرمز انگار! اینو زود رد کرد، وگرنه مردد می شد قطعا" ...
سرشو بالاتر گرفت تا رسید به اصل کاری ، چشمای توماژ تبدار و منتظر بود، منتظر چی رو سعی کرد بهش فکر نکنه ...
انقدر ذره ذره نگاهشو بالامی آورد که توماژ حس کرد الان که از تپش قلب جوون مرگ بشه !!!
... چه چشمای خوشگلی داری تو پسر، ولی انگار سرم کلاه رفته! گردنت کج بود من نمی دونستم ؟! خندش گرفت، توماژ انقدر محو کاراش شده بود که انگار از دستش در رفته بود که نباید بذاره گردنش کج بشه!
... اه لعنتی ، اصلا" داشت یادم می رفت واسه چی جلو اومدم ! دستشو جلو آورد ، انگش اشارش رو گذاشت روی چونه توماژ ، جریان برق وصل شد، از نوک انگشتش رفتو رسید درست وسط قلب اون گوله آتیش ، ولی عجیب تر انعکاسش بود که برگشتو قلب خودشو سوراخ کرد!
دستشو بالابردوتارسید بین گردنو گوشش ، پوست توماژ زیر دستش داشت می سوخت ، کف دستشو هم نرم به انگشتاش اضافه کردو ادامه داد، همونجایی که دلش می خواست الان لباش روش باشه با کف دستاش مماس شده بود؛ درست زیر گلوش ...
دستشوجلو تر بود، توماژ مثل یه مجسمه جون دار، فقط نفسای تند می کشیدوهنوز ثابت مونده بود ...
انگشتاشو اول آرووم برد سمت موهاش ... چقدر نرمن خدا!!!
ولی به ثانیه که نکشید که توی حرکت کاملا" ناجوانمردانه انگشتاشو توی موهاش قفل کردو بی هوا کشید ...
- پس چرا موهاشو کز ندادی ؟
توماژ حس کرده بود که الان باران بین مرز بهشتو جهنم ایستاده،به اون اینهمه ابراز احساسات نمی اومد، یه جای کار می لنگید! شاید ثابت موندنشم واسه همین بود، تنش مور مور شد، ولی باید تلافی می کرد ...سرشو یه ضرب از تو دستای باران بیرون آوردو سریع با صورت حمله برد سمتش ، ولی کاری کرد که نفس تو سینه باران حبس شدو حتی نتونست جیغ بکشه ...
سرشونشو طوری گاز گرفت که جای 36 تا دندونش روش موند ... آخ که چه کیفی داد ، جونم عزیزم ، حیف که نمی شد جاشو بقیه ببین وگرنه الان این گل خوشگلو روی لپات کاشته بودم ....
اشک تو چشمای باران جمع شد،ولی نمی خواست نشون بده اون دیناسور خون خوارو به مقصدش رسونده، نفسشو آرووم بیرون داد و چشماشو تنگ کرد ...
- برو بیرون ، نمی خوام جلوی چشمام باشی ...
- چرا اونوقت؟
- هیچ آدمی دوست نداره یه موجود نفرت انگیزو مدام جلوی چشماش ببینه ...
- چرا خیلی خوب که ! پس چرا من دوست دارم مدام تورو ببینم ؟
- برو بیرون توماژ تا خفت نکردم ...
توماژ خنده ای کردو رفت سمت یخچال تا یه آب خنک فعلا" بخوره حالا تا بعد ...



برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: